عشق دروغین پارت9.(دوستان اسماته)
اونا نشسته بودند که یهو...
_آره خودشه... مادمازل... افتخار رقص میدید؟
+بذار فکر کنم... عاممم... بله!
درست حدس زدید. آهنگ گذاشته شده بود. ا.ت و کوک، آنچنان میرقصیدند که اصلا متوجه ی گذر زمان نشده بودند. آخر رقص بود که آنها بوسه ای روی لبهای هم کاشتند و به میز خود رفتند. کوک که داشت لبخند میزد... یهو لبخندش به خشم تبدیل شد. آری... یک مرد هیز دائما به ا.ت نگاه میکرد. کوک ناگهان بلند شد و به طرف آن مرد که ظاهرا مست بود رفت. مشت محکمی به صورت آن زد و با داد نسبتا بلندی گفت:
_اگه یه بار دیگه یه چیزایی که مال خودت نیست، نگاه کنی اونم نگاه های بد، تضمین اینکه زنده بمونی با خودته آشغال هیز.
+کوک ولش کن بیا بریم.
اونها به سمت در عمارت رفتند و خارج شدند. در مسیر اینکه از عمارت به ماشین برسند، کوک پرسید:
_چرا این لباسو پوشیدی؟ میتونستی یه لباس جمع و جور تر بپوشی.
+آخه... خب... ببخشید(با حالت کیوتی) راستی اون زنا هم هی به تو چشم غره میرفتن. دلم میخاست با همین ناخونام صورتشونو نقاشی کنم ولی خب... به روی خودم نیاوردم.
_امشب که تنبیه شدی، دیگه لباس های باز نمیپوشی.
+اما
_اما بی اما.
+باشه آقای کوچولو
_تا الان دو راند بود... ولی حالا که گفتی کوچولو شد 6 راندددد
+خیلی خب پس یعنی الان وقت فرار کردنه؟ معلومه که آره... الان فرار میکنم(توی ذهنش اینارو گفت)
یهو ا.ت با خنده شروع به دویدن کرد. کوک که تازه متوجه شده بود، دنبال ا.ت افتاد و آخر دست هم گرفتش:
_از دست من فرار میکنیـــــ، هـــــــا؟ حالا شد 8 راند...
ا.ت با خنده کوک رو محکم بغل میکنه و حتی خودشم دلیل اینکارشو نمیدونه. فقط میدونه که الان به این بغل خیلی نیاز داره. چند دقیقه ای محکم کوک رو بغل میکنه و بعد ازش جدا میشه.
+با اینکه قراره به فنام بدی، ولی بازم دلم میخواست بغلت کنم و بوت کنم.
_و من الان اون لباتو میخوام
+نچ... باید بگیریشون.
_خیلی خب.
ا.ت دوباره شروع به دویدن کرد و کوک هم مدام با جمله ی "وایسا ببینم" دنبال او میدوید. بلاخره ا.ت از نفس افتاد و ایستاد. کوک هم اورا گرفت:
_دیدی بلاخره گرفتمت.
+با... شه با... با دی... دیم.
_الان که نفس نداری نمیشه بوسیدت چون میمیری ولی رفتیم خونه همه جوره به حسابت میرسم.
آنها به خانه رفتند. ا.ت سریع به اتاق رفت و لباسش را دراورد. لباس خوابش را پوشید و به تخت رفت. زیر ملافه بود که ناگهان صدای کوک آمد:
_ظاهرا یه نفر اینجاست که خیلی علاقه داره 8 رو به 10 تبدیل کنه... درسته؟
ا.ت ناگهان زد زیر خنده... حتی خودش هم نمیدونست که چرا انقدر میخنده... شاید بخاطر این بود که کنار تنها عشق زندگیش بود...
_قربون این خنده هات برم... وقتی میخندی تنبیه کردنت سخت میشه
+طوری نیست. من امادم.
کوک سریع به تخت هجوم اورد. به سمت. ا.ت رفت. لبهای اورا شکار کرد و تا نفس داشت لبهای اورا مک زد. از او جدا شد کمی نفس گرفتو دوباره به سمت لبهای او رفت. اینبار هنگاه بوسه لباس اورا هم در میاورد...از لبهای او دل کند و به سراغ سینه هایض ا.ت رفت. یکی را مک میزد و ان یکی را با دست می مالید. ا.ت هم فقط ناله میکرد و سر کوک را نوازش میکرد. کوک گردن ا.ت را پر از مارک کرده بود و حالا داشت از ترقوه تا ناف شکم اورا را میبوسید. ا.ت هم دیقه به دیقه بیشتر تحریک میشد. کوک به سراغ اصل مطلب رفت. به صورت آهسته دی*کش را وارد ا.ت کرده بود. خیلی آروم حرکت میکرد تا ا.ت عادت کند. بعد از مدتی که ا.ت عادت کرده بود، کوک حرکاتش را سریع کرد و داشت ضربه میزد. بعد از مدتی هردو ار*ضا شدند. کوک کشید بیرون و کنار ا.ت دراز کشید:
_چاگیا... آماده ای برای راند بعد؟
+کوک من حالم بده... حالت تهوع دارم.
ا.ت سریع به سمت دستشویی رفت و بالا اورد. کوک نگران بودکه نکنه خودش بلایی سر ا.ت اورده باشه... ناگهان ا.ت با رنگ شبیه به گچ دیوار از دستشویی بیرون اومد و ناگهان از حال رفت. کوک که دستپاچه شده بود، لباس تن خودش و ا.ت کرد و اورا به بیمارستان برد. دکتر امد و ا.ت را به اتاق بردند. بعد از 30 مین دکتر اومد:(علامت دکتر~)
_حالش چطوره دکتر؟(با لحن نگران)
~به موقع اوردینشون
_یعنی چی؟
~یعنی ایشون با سم قوی، مسموم شدند و اگر شما دیر تر میاوردینشون، ممکن بود زنده نمونن. ما الان معدشون رو شست و شو دادیم.
_الان میتونم ببینمش؟
~بله ولی بیهوشند
_ممنون
کوک به اتاق ا.ت رفت.
_خوشگلم... پرنسس من... پاشو... چشماتو باز کن.
+ک... ک... کو... کـ
_جونم... عزیزم بهوش اومدی؟
+من چم شده؟
_توی اون مهمونی، شرابی که خوردی مسموم بوده. مطمئنم کار یوناست
+کی مرخص میشم؟
_فردا.
+میشه شب پیشم باشی؟
_معلومه که میشه پرنسس خوشگلم...
خماریییی😂🙂
_آره خودشه... مادمازل... افتخار رقص میدید؟
+بذار فکر کنم... عاممم... بله!
درست حدس زدید. آهنگ گذاشته شده بود. ا.ت و کوک، آنچنان میرقصیدند که اصلا متوجه ی گذر زمان نشده بودند. آخر رقص بود که آنها بوسه ای روی لبهای هم کاشتند و به میز خود رفتند. کوک که داشت لبخند میزد... یهو لبخندش به خشم تبدیل شد. آری... یک مرد هیز دائما به ا.ت نگاه میکرد. کوک ناگهان بلند شد و به طرف آن مرد که ظاهرا مست بود رفت. مشت محکمی به صورت آن زد و با داد نسبتا بلندی گفت:
_اگه یه بار دیگه یه چیزایی که مال خودت نیست، نگاه کنی اونم نگاه های بد، تضمین اینکه زنده بمونی با خودته آشغال هیز.
+کوک ولش کن بیا بریم.
اونها به سمت در عمارت رفتند و خارج شدند. در مسیر اینکه از عمارت به ماشین برسند، کوک پرسید:
_چرا این لباسو پوشیدی؟ میتونستی یه لباس جمع و جور تر بپوشی.
+آخه... خب... ببخشید(با حالت کیوتی) راستی اون زنا هم هی به تو چشم غره میرفتن. دلم میخاست با همین ناخونام صورتشونو نقاشی کنم ولی خب... به روی خودم نیاوردم.
_امشب که تنبیه شدی، دیگه لباس های باز نمیپوشی.
+اما
_اما بی اما.
+باشه آقای کوچولو
_تا الان دو راند بود... ولی حالا که گفتی کوچولو شد 6 راندددد
+خیلی خب پس یعنی الان وقت فرار کردنه؟ معلومه که آره... الان فرار میکنم(توی ذهنش اینارو گفت)
یهو ا.ت با خنده شروع به دویدن کرد. کوک که تازه متوجه شده بود، دنبال ا.ت افتاد و آخر دست هم گرفتش:
_از دست من فرار میکنیـــــ، هـــــــا؟ حالا شد 8 راند...
ا.ت با خنده کوک رو محکم بغل میکنه و حتی خودشم دلیل اینکارشو نمیدونه. فقط میدونه که الان به این بغل خیلی نیاز داره. چند دقیقه ای محکم کوک رو بغل میکنه و بعد ازش جدا میشه.
+با اینکه قراره به فنام بدی، ولی بازم دلم میخواست بغلت کنم و بوت کنم.
_و من الان اون لباتو میخوام
+نچ... باید بگیریشون.
_خیلی خب.
ا.ت دوباره شروع به دویدن کرد و کوک هم مدام با جمله ی "وایسا ببینم" دنبال او میدوید. بلاخره ا.ت از نفس افتاد و ایستاد. کوک هم اورا گرفت:
_دیدی بلاخره گرفتمت.
+با... شه با... با دی... دیم.
_الان که نفس نداری نمیشه بوسیدت چون میمیری ولی رفتیم خونه همه جوره به حسابت میرسم.
آنها به خانه رفتند. ا.ت سریع به اتاق رفت و لباسش را دراورد. لباس خوابش را پوشید و به تخت رفت. زیر ملافه بود که ناگهان صدای کوک آمد:
_ظاهرا یه نفر اینجاست که خیلی علاقه داره 8 رو به 10 تبدیل کنه... درسته؟
ا.ت ناگهان زد زیر خنده... حتی خودش هم نمیدونست که چرا انقدر میخنده... شاید بخاطر این بود که کنار تنها عشق زندگیش بود...
_قربون این خنده هات برم... وقتی میخندی تنبیه کردنت سخت میشه
+طوری نیست. من امادم.
کوک سریع به تخت هجوم اورد. به سمت. ا.ت رفت. لبهای اورا شکار کرد و تا نفس داشت لبهای اورا مک زد. از او جدا شد کمی نفس گرفتو دوباره به سمت لبهای او رفت. اینبار هنگاه بوسه لباس اورا هم در میاورد...از لبهای او دل کند و به سراغ سینه هایض ا.ت رفت. یکی را مک میزد و ان یکی را با دست می مالید. ا.ت هم فقط ناله میکرد و سر کوک را نوازش میکرد. کوک گردن ا.ت را پر از مارک کرده بود و حالا داشت از ترقوه تا ناف شکم اورا را میبوسید. ا.ت هم دیقه به دیقه بیشتر تحریک میشد. کوک به سراغ اصل مطلب رفت. به صورت آهسته دی*کش را وارد ا.ت کرده بود. خیلی آروم حرکت میکرد تا ا.ت عادت کند. بعد از مدتی که ا.ت عادت کرده بود، کوک حرکاتش را سریع کرد و داشت ضربه میزد. بعد از مدتی هردو ار*ضا شدند. کوک کشید بیرون و کنار ا.ت دراز کشید:
_چاگیا... آماده ای برای راند بعد؟
+کوک من حالم بده... حالت تهوع دارم.
ا.ت سریع به سمت دستشویی رفت و بالا اورد. کوک نگران بودکه نکنه خودش بلایی سر ا.ت اورده باشه... ناگهان ا.ت با رنگ شبیه به گچ دیوار از دستشویی بیرون اومد و ناگهان از حال رفت. کوک که دستپاچه شده بود، لباس تن خودش و ا.ت کرد و اورا به بیمارستان برد. دکتر امد و ا.ت را به اتاق بردند. بعد از 30 مین دکتر اومد:(علامت دکتر~)
_حالش چطوره دکتر؟(با لحن نگران)
~به موقع اوردینشون
_یعنی چی؟
~یعنی ایشون با سم قوی، مسموم شدند و اگر شما دیر تر میاوردینشون، ممکن بود زنده نمونن. ما الان معدشون رو شست و شو دادیم.
_الان میتونم ببینمش؟
~بله ولی بیهوشند
_ممنون
کوک به اتاق ا.ت رفت.
_خوشگلم... پرنسس من... پاشو... چشماتو باز کن.
+ک... ک... کو... کـ
_جونم... عزیزم بهوش اومدی؟
+من چم شده؟
_توی اون مهمونی، شرابی که خوردی مسموم بوده. مطمئنم کار یوناست
+کی مرخص میشم؟
_فردا.
+میشه شب پیشم باشی؟
_معلومه که میشه پرنسس خوشگلم...
خماریییی😂🙂
۱۳.۷k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.