𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...33
جونگکوک ساکت و بغض کرده به ماریا و مادرش خیره شده بود. چی میتونست بگه؟
هر کسی تو زندگی نیاز به یه فرصت داره،نمیشد مادرش رو به خاطر خطایی که تو جوونی انجام داده بود مجازات کنه،دست سرد و لرزون ماریا رو گرفت و کمی فشرد
-ماریا...اروم باش...بزار توضیح بده
اما جونگکو...
برای ساکت کردن خواهرش انگشتش رو روی لب های اون گذاشت
-هیش...بهش یه فرصت بده...به خاطر من!
لبخند محوی به صورت درمونده ی پسرش زد و روی صندلی نشست.
نگاهشو به زمین دوخت و نفس عمیقی کشید
"میدونم...الان کلی سوال تو ذهنتونه...میدونم از من متنفرید اما...من گناهی نداشتم...مجبور شدم."
ماریا لب های لرزونشو برای پرسیدن سوالایی که ذهنشو میسوزوندن باز کرد
چرا؟ چرا مجبور شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟
"موقعی که تو داخل شکمم بودی و جونگکوک دوسالش بود شرکت پدرت درحال ورشکست شدن بود،پدرت برای اینکه از من و شما محافظت کنه تمام تلاششو کرد اما فایده ای نداشت...خرجمون بیشتر از درامدمون بود تنها یه راه مونده بود...پول نزول کردیم،اما نتونستیم پرداختش کنیم...پدرت برای اینکه پول رو پس بده رفت سر ساختمون کار کرد،اما جئون جونگهوان پدر جونگوو کسی که ازش پول نزول کردیم باباتو از ساختمون پرت کرد پایین،منو تهدید کرد که به شما اسیب میزنه و اگه باهاش ازدواج نکنم قطعا مارو میکشه،مجبور شدم باهاش ازدواج کنم
بعد از اینکه ماریا به دنیا اومد متوجه شدم که پدرت هنوز زندست،برای اینکه ماریا اسیب نبینه اونو به باباتون دادم و به جونگهوان گفتم که بچه ی تو شکمم مرده به دنیا اومده،بعد چند وقت دوباره حامله شدم و جونگوو به دنیا اومد...کاملا شبیه جونگکوک بود همین باعث شده بود که جونگهوان بهم شک کنه،بعد چند سال تونست پدرتو پیدا کنه و ایندفعه بمب زیر ساختمون کار گذاشت و باعث ریزشش شد"
دلش لرزید،اشکهاش سرازیر میشدن،نه به خاطر اینکه یتیم بزرگ شده بود!
به خاطر اینکه مادرش برای محافظت از اون تمام این سختی هارو تحمل کرده بود و دم نزده بود.
باورش برای جونگکوک سخت تر بود،تمام این سالها یه غریبه رو برادر صدا میزد...به خاطر یه غریبه مادرشو ترک کرده بود
حالا میفهمید چرا همیشه نسبت به جونگوو پیش مادرش برتری داشت
لبهاشو با زبونش خیس کرد و ادامه داد
"وقتی این قضیه رو فهمیدم،خون جلوی چشمام رو گرفت،جونگهوان رو کشتم و تمام قدرتشو به دست گرفتم...اما یه مشکلی وجود داشت...جونگوو مثل عضوی از جونگهوان کنارم بود...منو یاد اون مینداخت و عصبیم میکرد میخواستم بعد من جونگکوک قدرتو بدست بگیره اما قبول نکرد،جونگوو هم کم از پدرش نداشت،پشت سر هم ادم های بیگناه رو میکشت و...
part...33
جونگکوک ساکت و بغض کرده به ماریا و مادرش خیره شده بود. چی میتونست بگه؟
هر کسی تو زندگی نیاز به یه فرصت داره،نمیشد مادرش رو به خاطر خطایی که تو جوونی انجام داده بود مجازات کنه،دست سرد و لرزون ماریا رو گرفت و کمی فشرد
-ماریا...اروم باش...بزار توضیح بده
اما جونگکو...
برای ساکت کردن خواهرش انگشتش رو روی لب های اون گذاشت
-هیش...بهش یه فرصت بده...به خاطر من!
لبخند محوی به صورت درمونده ی پسرش زد و روی صندلی نشست.
نگاهشو به زمین دوخت و نفس عمیقی کشید
"میدونم...الان کلی سوال تو ذهنتونه...میدونم از من متنفرید اما...من گناهی نداشتم...مجبور شدم."
ماریا لب های لرزونشو برای پرسیدن سوالایی که ذهنشو میسوزوندن باز کرد
چرا؟ چرا مجبور شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟
"موقعی که تو داخل شکمم بودی و جونگکوک دوسالش بود شرکت پدرت درحال ورشکست شدن بود،پدرت برای اینکه از من و شما محافظت کنه تمام تلاششو کرد اما فایده ای نداشت...خرجمون بیشتر از درامدمون بود تنها یه راه مونده بود...پول نزول کردیم،اما نتونستیم پرداختش کنیم...پدرت برای اینکه پول رو پس بده رفت سر ساختمون کار کرد،اما جئون جونگهوان پدر جونگوو کسی که ازش پول نزول کردیم باباتو از ساختمون پرت کرد پایین،منو تهدید کرد که به شما اسیب میزنه و اگه باهاش ازدواج نکنم قطعا مارو میکشه،مجبور شدم باهاش ازدواج کنم
بعد از اینکه ماریا به دنیا اومد متوجه شدم که پدرت هنوز زندست،برای اینکه ماریا اسیب نبینه اونو به باباتون دادم و به جونگهوان گفتم که بچه ی تو شکمم مرده به دنیا اومده،بعد چند وقت دوباره حامله شدم و جونگوو به دنیا اومد...کاملا شبیه جونگکوک بود همین باعث شده بود که جونگهوان بهم شک کنه،بعد چند سال تونست پدرتو پیدا کنه و ایندفعه بمب زیر ساختمون کار گذاشت و باعث ریزشش شد"
دلش لرزید،اشکهاش سرازیر میشدن،نه به خاطر اینکه یتیم بزرگ شده بود!
به خاطر اینکه مادرش برای محافظت از اون تمام این سختی هارو تحمل کرده بود و دم نزده بود.
باورش برای جونگکوک سخت تر بود،تمام این سالها یه غریبه رو برادر صدا میزد...به خاطر یه غریبه مادرشو ترک کرده بود
حالا میفهمید چرا همیشه نسبت به جونگوو پیش مادرش برتری داشت
لبهاشو با زبونش خیس کرد و ادامه داد
"وقتی این قضیه رو فهمیدم،خون جلوی چشمام رو گرفت،جونگهوان رو کشتم و تمام قدرتشو به دست گرفتم...اما یه مشکلی وجود داشت...جونگوو مثل عضوی از جونگهوان کنارم بود...منو یاد اون مینداخت و عصبیم میکرد میخواستم بعد من جونگکوک قدرتو بدست بگیره اما قبول نکرد،جونگوو هم کم از پدرش نداشت،پشت سر هم ادم های بیگناه رو میکشت و...
۱۴.۹k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.