➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁴⁰
(پرش زمانی به ۱۲:۱۲ شب)
از روی تخت بلند شدم رفتم کنار پنجره درش رو باز کردم و به بیرون نگاه میکردم ساعت ۱۲:۱۲ بود جونگ کوک تو حیاط بود انگار قرار بود بره جایی آخه آماده شده بود مثل همیشه جذاب بود اون طرف تر رو نگاه کردم یه مرد با لباس سیاه و یه تفنگ که رو به جونگ کوک نشونه گیری شده بود دویدم طبقه پایین با تمام سرعتم میرفتم پایین جونگ کوک روبه روم بود یانگ گرفتتم نذاشت برم یه تیر خورد به جونگ کوک افتاد زمین با تمام توان جیق میکشیدم میخواستم برم پیشش اما یانگ میگفت دیر شده چرا؟ چرا برای من همیشه دیر میشه جونگ کوکم بی جون افتاده بود رو زمین بلاخره ولم کرد دویدم سمتش دوتا تیر بهش خورده بود دستامو جلوی جریان خون میزاشتم زجه میزدم با تمام توانم گریه میکردم و اسمشو صدا میکردم که یهو
از خواب بیدار شدم تو خواب گریه کرده بودم اشکام میریخت شب شده بود نفس نفس میزدم رفتم پایین جونگ کوک هنوز نرفته بود بیرون رفتم تو اتاقش داشت لباس عوض میکرد بره جایی
_س...س...سلام
_سلام
_کجا میخوای بری؟؟
_یجایی
_اها
_خب
_میخواستم بگم...بگم که نری
_چرا؟؟
_چون...چون قراره...قراره
_چی؟؟
_بکشنت جونگ کوک
اولش بهم نگا کرد بعد یه پیس خند زد و گفت
_به اندازه کافی بادیگارد هست نیازی بهت ندارم حالا هم...
_ازم نخواه برم
_برو خب برو اصن کی میخواد منو بکشه
_نمیشناسمش
_هوففف
_وقت توضیح دادن ندارم فقط نرو
یانگ رو صدا کرد
_بله ارباب
_ببرش اتاق
_بله
از روی تخت بلند شدم رفتم کنار پنجره درش رو باز کردم و به بیرون نگاه میکردم ساعت ۱۲:۱۲ بود جونگ کوک تو حیاط بود انگار قرار بود بره جایی آخه آماده شده بود مثل همیشه جذاب بود اون طرف تر رو نگاه کردم یه مرد با لباس سیاه و یه تفنگ که رو به جونگ کوک نشونه گیری شده بود دویدم طبقه پایین با تمام سرعتم میرفتم پایین جونگ کوک روبه روم بود یانگ گرفتتم نذاشت برم یه تیر خورد به جونگ کوک افتاد زمین با تمام توان جیق میکشیدم میخواستم برم پیشش اما یانگ میگفت دیر شده چرا؟ چرا برای من همیشه دیر میشه جونگ کوکم بی جون افتاده بود رو زمین بلاخره ولم کرد دویدم سمتش دوتا تیر بهش خورده بود دستامو جلوی جریان خون میزاشتم زجه میزدم با تمام توانم گریه میکردم و اسمشو صدا میکردم که یهو
از خواب بیدار شدم تو خواب گریه کرده بودم اشکام میریخت شب شده بود نفس نفس میزدم رفتم پایین جونگ کوک هنوز نرفته بود بیرون رفتم تو اتاقش داشت لباس عوض میکرد بره جایی
_س...س...سلام
_سلام
_کجا میخوای بری؟؟
_یجایی
_اها
_خب
_میخواستم بگم...بگم که نری
_چرا؟؟
_چون...چون قراره...قراره
_چی؟؟
_بکشنت جونگ کوک
اولش بهم نگا کرد بعد یه پیس خند زد و گفت
_به اندازه کافی بادیگارد هست نیازی بهت ندارم حالا هم...
_ازم نخواه برم
_برو خب برو اصن کی میخواد منو بکشه
_نمیشناسمش
_هوففف
_وقت توضیح دادن ندارم فقط نرو
یانگ رو صدا کرد
_بله ارباب
_ببرش اتاق
_بله
۴۵.۴k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.