رمان دنیای من
#رمان #دنیای_من
پارت ششم:
با دیدین وسیله چشام گرد شد
فقط یه ماژیک فسفوری ابی بود
_ارشام
شک زده نگاش کردم
دندون نما برام لبخند زد
یاد چند دقیقه ی پیش افتادم
(چند دقیقه قبل)
ارشام_اریا ، اریا ، اریا
تند تند وسیله ای رو جلو چشام تکون میداد به حدی تند که نمیفهمیدم چی هست
از جلو چشمام دوید و گفت
ارشام_این یه چیز عزیز از تو هس اگه تونستی بگیریش الان میدمش به یکی
ارشام خوب میدونست چه چیزایی واسم عزیزه
برای همین بدون اینکه بدونم چیه پریدم دنبالش
(حال)
با فکر اینکه ارشام دست به سرم کرده چنان اخمی کردم که ارشام لبشو داد بیرون و اب دهنش و قورت داد
ارشام_بوخودا من و نخول غلت کلدم گ*و*ه خولدم دیه شوخی نمیتنم معذلت میخام
با تعجب نگاش کردم
_تو تشنج کردی
دست گذاشتم رو پیشونیش نرمال بود
یهو چنان زدم زیر خنده که از دنیا به دور شدم از دنیام که روی تخت بیمارستان بود از مامانم که یه چشمش اشک بود یه چشش خون از پدرم که دوماهه اندازه ی ۲۰ سال شکسته شده از ارینی که هیچ وقت نمیذاره غمشو ببینیم و تازگیا حتی خودشم شاید در عرض دو دقه میدیدم
خوب که خندیدم ساکت شدم
یه کله ای با خنده به نشونه ی تاسف برای ارشام تکون دادم و به سمت داخل بیمارستان راه افتادم
ارشامم جدی کنارم راه اومد
رفتم توی نمازخونه
یه گوشه نشستم
به دنیا فکر کردم
الان دوماهه بیهوش توی کماس
چرا اخه؟
در عرض یک ثانیه و تصمیم ناگهانی به سمت اتاق دکتر راه افتادم
بدون در زدن وارد شدم
فردی روبروی دکتر نشسته بود
_ببخشید معذرت میخوام
دکتر شایان لبخندی زد
شایان_نه خوب موقع اومدی بشین
با تعجب روی صندلی نشستم
_کاری داشتین؟
دکتر چشاشو بست و نفس عمیقی کشید و باز کرد
دکتر_ببین پسرم خواهر تو الان دوماهه بیهوشه دیگه معلوم نیس بهوش بیاد یا نه(به فرده اشاره کرد)ایشون دختر شونزده ساله ای دارن همسن خواهر تو قلبش مشکل داره و باید پیوند بخوره خواهر تو که معلوم نیس دیگه زنده بمونه یا نه بیا یه لطفی کن و با خانوادت صحبت کن رضایت بدین قلب خواهرت و اهدا کنیم به این خانواده
شکه به دکتر نگاه کردم
قلبم برای ثانیه ای ایست کرد
احساس کردم خون به مغزم نمیرسه
عصبانی بلند شدم
دکتر و بلندش کردم
مشتی کوبوندم تو صورتش
_کثافط اشغال اون هنوز زندس نکبت چرا میخوای جونشو بگیری
مشتی دیگه
چند دکتر اومدن و سعی در اروم کردنم داشتن
دکتر با ارامش نگام میکرد
این ارامشش من و داغون تر
عصبانی تر میکرد
تفی توی صورتش پرت کردم
با چندش پاکش کرد
_تو دکتر اشغال؟تو دکتری؟میخوای جون یکی و بگیری عوض اینکه کمک کنی به زندگی برگرده؟
چنان داد زدم
_هاااان؟
که احساس کردم پنجره ها لرزید
داغون از اتاق زدم بیرون
بیتوجه به بقیه رفتم اتاق دنیا
درو باز کردم و وارد شدم
در وقفل کردم و کلید گذاشتم روش کسی نتونه باز کنه
دکترا همینطور در میزدن
سگ محلشونم نذاشتم
رفتم سمت دنیا
به صورت لاغر و رنگ پریدش نگاه کردم
اشکی از چشمم سرازیر شد
دستشو گرفتم
_خواهری،میدونم داداشم نمیدونیت میدونم ،اما تو رو خدا پاشو ،ببین،ببین میخوان قلبتو بدن کسی
گریم و اشکام تبدیل به هق هق شد
چنان زجه زدم دلم به حالم سوخت
_خواهری ...تو....توروخدا،بذار....بذار یبار.....بذار یبار دیگه ...چشای نازتو ...بینم.....تو رو خدا......التماست میکنم
سرم و گذاشتم روی دستش زجه زدم
_تو رو خدا پاشو
(دنیا)
(این قسمت داستان برای زندگیه شخص واقعی هم اتفاق افتاده وقتی در کما به سر میبرده بعد از اینکه بهوش میاد تعریف میکنه)
داشتم واسه خودم قدم میزدم
کناره دختری همسن خودم به اسم مینا
مینا_دنیا تو نمیخوای برگردی؟
دلخور بهش نگاه کردم
_پس تو چی،؟
مینا پوزخندی زد و گفت
مینا_کی اونجا منتظرمه؟بیام چیکار ؟دنیا تو که میدونی من کل خانوادم به مرگم راضی بودن
تو اغوش کشیدمش
_شاید داداشت پشیمونه
مینا_اما مطمئنم بابام خوشحاله
ناراحت نگاش کردم
نه برای حرفش
برای اتفاقی که واسش افتاده
_این حرف و نزن
مینا_مگه دروغ میگم
رفتم جوابش و بدم اما صدایی مانع صحبتمون شد
با دقت به صدا گوش کردم
این مدتی که اینجام هیچ کس نیومده باهام حرف بزنه
صدا شبیه صدای داداشی بود که اسمش اریا بود
با دقت به صحبتاش گوش کردم
با صدایی بغض الود شروع کرد
اریا_خواهری،میدونم داداشم نمیدونیت میدونم،اما تو رو خدا پاشو،ببین،ببین میخوان قلبتو بدن به کسی
هق هق گریه امونشو برید
دلم ریش شد واسش
درسته که ۱۶ سال بدونش زندگی کردم
اما حالا که میدونم داداشمه
اشکی از چشمم سرازیر شد
با صدا و هق هق های پی درپیش که دل ادم و ریش میکرد ادامه داد
اریا_خواهری،توروخدا....توروخدا،بذار...بذار یبار....بذار یبار دیگه ...چشای نازتو....ببینم....توروخدا....التماست میکنم
و بعدم شروع کرد زجه زدن
مینا دستشو گذاشت روی شونم
مینا_برو بیشتر زجرشون نده برو دختر خوب
اعتراض وار گفتم
_تو چی پس؟
مینا_م
پارت ششم:
با دیدین وسیله چشام گرد شد
فقط یه ماژیک فسفوری ابی بود
_ارشام
شک زده نگاش کردم
دندون نما برام لبخند زد
یاد چند دقیقه ی پیش افتادم
(چند دقیقه قبل)
ارشام_اریا ، اریا ، اریا
تند تند وسیله ای رو جلو چشام تکون میداد به حدی تند که نمیفهمیدم چی هست
از جلو چشمام دوید و گفت
ارشام_این یه چیز عزیز از تو هس اگه تونستی بگیریش الان میدمش به یکی
ارشام خوب میدونست چه چیزایی واسم عزیزه
برای همین بدون اینکه بدونم چیه پریدم دنبالش
(حال)
با فکر اینکه ارشام دست به سرم کرده چنان اخمی کردم که ارشام لبشو داد بیرون و اب دهنش و قورت داد
ارشام_بوخودا من و نخول غلت کلدم گ*و*ه خولدم دیه شوخی نمیتنم معذلت میخام
با تعجب نگاش کردم
_تو تشنج کردی
دست گذاشتم رو پیشونیش نرمال بود
یهو چنان زدم زیر خنده که از دنیا به دور شدم از دنیام که روی تخت بیمارستان بود از مامانم که یه چشمش اشک بود یه چشش خون از پدرم که دوماهه اندازه ی ۲۰ سال شکسته شده از ارینی که هیچ وقت نمیذاره غمشو ببینیم و تازگیا حتی خودشم شاید در عرض دو دقه میدیدم
خوب که خندیدم ساکت شدم
یه کله ای با خنده به نشونه ی تاسف برای ارشام تکون دادم و به سمت داخل بیمارستان راه افتادم
ارشامم جدی کنارم راه اومد
رفتم توی نمازخونه
یه گوشه نشستم
به دنیا فکر کردم
الان دوماهه بیهوش توی کماس
چرا اخه؟
در عرض یک ثانیه و تصمیم ناگهانی به سمت اتاق دکتر راه افتادم
بدون در زدن وارد شدم
فردی روبروی دکتر نشسته بود
_ببخشید معذرت میخوام
دکتر شایان لبخندی زد
شایان_نه خوب موقع اومدی بشین
با تعجب روی صندلی نشستم
_کاری داشتین؟
دکتر چشاشو بست و نفس عمیقی کشید و باز کرد
دکتر_ببین پسرم خواهر تو الان دوماهه بیهوشه دیگه معلوم نیس بهوش بیاد یا نه(به فرده اشاره کرد)ایشون دختر شونزده ساله ای دارن همسن خواهر تو قلبش مشکل داره و باید پیوند بخوره خواهر تو که معلوم نیس دیگه زنده بمونه یا نه بیا یه لطفی کن و با خانوادت صحبت کن رضایت بدین قلب خواهرت و اهدا کنیم به این خانواده
شکه به دکتر نگاه کردم
قلبم برای ثانیه ای ایست کرد
احساس کردم خون به مغزم نمیرسه
عصبانی بلند شدم
دکتر و بلندش کردم
مشتی کوبوندم تو صورتش
_کثافط اشغال اون هنوز زندس نکبت چرا میخوای جونشو بگیری
مشتی دیگه
چند دکتر اومدن و سعی در اروم کردنم داشتن
دکتر با ارامش نگام میکرد
این ارامشش من و داغون تر
عصبانی تر میکرد
تفی توی صورتش پرت کردم
با چندش پاکش کرد
_تو دکتر اشغال؟تو دکتری؟میخوای جون یکی و بگیری عوض اینکه کمک کنی به زندگی برگرده؟
چنان داد زدم
_هاااان؟
که احساس کردم پنجره ها لرزید
داغون از اتاق زدم بیرون
بیتوجه به بقیه رفتم اتاق دنیا
درو باز کردم و وارد شدم
در وقفل کردم و کلید گذاشتم روش کسی نتونه باز کنه
دکترا همینطور در میزدن
سگ محلشونم نذاشتم
رفتم سمت دنیا
به صورت لاغر و رنگ پریدش نگاه کردم
اشکی از چشمم سرازیر شد
دستشو گرفتم
_خواهری،میدونم داداشم نمیدونیت میدونم ،اما تو رو خدا پاشو ،ببین،ببین میخوان قلبتو بدن کسی
گریم و اشکام تبدیل به هق هق شد
چنان زجه زدم دلم به حالم سوخت
_خواهری ...تو....توروخدا،بذار....بذار یبار.....بذار یبار دیگه ...چشای نازتو ...بینم.....تو رو خدا......التماست میکنم
سرم و گذاشتم روی دستش زجه زدم
_تو رو خدا پاشو
(دنیا)
(این قسمت داستان برای زندگیه شخص واقعی هم اتفاق افتاده وقتی در کما به سر میبرده بعد از اینکه بهوش میاد تعریف میکنه)
داشتم واسه خودم قدم میزدم
کناره دختری همسن خودم به اسم مینا
مینا_دنیا تو نمیخوای برگردی؟
دلخور بهش نگاه کردم
_پس تو چی،؟
مینا پوزخندی زد و گفت
مینا_کی اونجا منتظرمه؟بیام چیکار ؟دنیا تو که میدونی من کل خانوادم به مرگم راضی بودن
تو اغوش کشیدمش
_شاید داداشت پشیمونه
مینا_اما مطمئنم بابام خوشحاله
ناراحت نگاش کردم
نه برای حرفش
برای اتفاقی که واسش افتاده
_این حرف و نزن
مینا_مگه دروغ میگم
رفتم جوابش و بدم اما صدایی مانع صحبتمون شد
با دقت به صدا گوش کردم
این مدتی که اینجام هیچ کس نیومده باهام حرف بزنه
صدا شبیه صدای داداشی بود که اسمش اریا بود
با دقت به صحبتاش گوش کردم
با صدایی بغض الود شروع کرد
اریا_خواهری،میدونم داداشم نمیدونیت میدونم،اما تو رو خدا پاشو،ببین،ببین میخوان قلبتو بدن به کسی
هق هق گریه امونشو برید
دلم ریش شد واسش
درسته که ۱۶ سال بدونش زندگی کردم
اما حالا که میدونم داداشمه
اشکی از چشمم سرازیر شد
با صدا و هق هق های پی درپیش که دل ادم و ریش میکرد ادامه داد
اریا_خواهری،توروخدا....توروخدا،بذار...بذار یبار....بذار یبار دیگه ...چشای نازتو....ببینم....توروخدا....التماست میکنم
و بعدم شروع کرد زجه زدن
مینا دستشو گذاشت روی شونم
مینا_برو بیشتر زجرشون نده برو دختر خوب
اعتراض وار گفتم
_تو چی پس؟
مینا_م
۱۱.۹k
۰۲ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.