زندگی دوباره ی من : ۱۹

☆ وقتی از خواب بیدار شدم تو بغل مویچیرو بودم...اوهایو...
• اوهایو آیری😊... دیشب خیلی خوشگل بودی 😏😈..
☆ سرخ...امم.من....باید...آها بریم صبحانه...
• باش من میرم بیرون تا تو لباساتو عوض کنی....
☆ باشه....خوب مویچیرو از اتاق رفت بیرون و آیری اول از همه به سراغ میزش رفت و کشوش را باز کرد....و یک چیزی از توی آن برداشت و بعد رفت صبحانه بخورد...
• چک کردی ؟😈...
☆ ....
☆ چی رو ؟
• خودت میدونی
☆ بگو نمیدونم
• چرا رفتی سراغ کشو
☆ دستمال برداشتم
• اهان باشه
آیری در ذهن
راستش کار دیگه ای کردم واقعا من الان ...‌‌
• آیری بدو دیگه هممون گشنمونه
☆ اومدم
بعد از حرف زدن و صبحانه خوردن
☆ مامان بابا ما کم کم باید برگردیم به قصر
× به این زودی باید برین ؟
☆ آره خودمم خیلی ناراحتم
+ چاره ای نیست پس برگردین سفرتون بی خطر
× 😢چقدر بی احساسی آیری چان داداش کوچولوشم نمیبینه و میره
☆ ها داداشم ؟؟؟؟؟؟؟؟
× عه بهت نگفتم پس الان میگم قراره داداش دارشی 🥳
تو ذهنم :
هاااااااااااااااا یعنی بچم با داییش هم سن میشه ؟؟؟
خیلی بد شد که چه داستانی شد ها
• آیری خوبی ؟
☆ خوبم مرسی فقط سرم گیج رفت
×‌ میگم برای زمان زایمانم میای ؟
☆ حتما میام 😊( یا بسم الله 😰حالا چیکار کنم )
( خوب خوب دیر پارت میدم چون چیزی وجود داره به نام مدرسه 😊💢)