meadow
علف زار
نگاه هایی که تنفر توشون موج میزد دنبالش میکرد از طرف تمام خانوادهاش مورد قضاوت قرار میگرف همه باهاش مخالف بودن و هیچ کس بهش محل سگ هم نمیداد چند سالیه قرص افسردگی مصرف میکه بدون اینکه کسی بدونه اگر کسی بدونه براش مهم چنتا خود*کشی ناموفق هم داشته ولی کسی نمیدونه
خیلی وقته پیش وقتی هنوز ۱۰یا۹ سالش بود تصاف میکه و قسمتی از مغزش آسیب جدی میبیه به خاطره همین تصادف رفتارش کاراش طرز حرف زدنش خیلی غیره عادی بود واسه همین از طرف کل خانواده طرد شده بود اگه بلایی سرش میومد میگفتن ولش کن بابا این دیوونس نمیفهمه دیگه تحمل نداشت تا کی تظاهر به خوب بودن کنه تا کی قضاوت های دیگرانو تحمل کنه تا کی بغض تو گلوش نگه داره تا کی بی توجیه خانوادش رو تحمل کنه وقتی بهش بی توجهی میشه نظرش برای هیکس مهم نیست علایقشو مسخره میکنن بعد میگن چرا همش تو اتاقتی نمیای پیش ما این حرفشون از صدتا فوش بدتره میخواست فرار از این زندانی که اسمشو گذاشتن خونه همین کارم کرد فرار کرد
با لباس سفید بلدی پابرهنه تو علفزار میدوید بالاخره آزاد شد این اولین باری که واقعاً داره حس میکه یه جای زندگیش کار درست رو انجام داده
کتاب خونهی متروکهای بیرون شهر بعد از علفزار بود که کسی حتی حاظر نبود پاشو اونجا بزاره اما اون رفت و همین کارش زندگیشو عوض کرد
دختری با لباس گل دار طرح کلاسیک درحالی که کتاب میخوند از روی صندلی گهوارهای بلد شد وبه طرف اون رفت و گفت
+سلام حالت خوبه ؟
_ممنون خوبم
+حتماً خیلی بهت سخت گذشته درست میگم
_چی ؟
+هیچ کس حاظر نیست پاشو اینجا بزاره حتماً سخت بوده برات که گذرت به اینجا خورده
_من که اره خیلی برام سخت بوده ولی توچی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟!
+منم مثل تو داستان منو تو یکیه فکر کنم بتونیم دوستای خوبی باشیم
_اره فکر کنم بشه
+خب پس اسم تو چیه؟
_ اسمم لارا عه ، اسم تو چیه
+شایلین! از الان به بعد دیگه نیاز نیست همه چی رو بریزی تو خودت میتونی با من حرف بزنی
_اره الان یکی هست که بتونم باهاش درد دل کنم ، راستی تو تنهایی چیکار میکردی
+اینجا کتاب خونس دیگه کلی کتاب اینجاس نصفشونو خوندم ولی من که تنها نیستم!
_یعنی کس دیگه ای هم اینجاست ؟
+نه بابا اصلاً انسان نیست اسمش مایاس یه پیشی سفید پشمالوعه
_واقعاً خب کجاست !
+(خنده) طبقهی بالاس همیشه زیر نور خورشید خوابش میبره
از زبان راوی
زندگی اون دوتا همین طوری گذشت با این که خیلی سختی کشیدن ولی الان که هردوتاشون راضیان از همه چی راضیان چند سال به خوبی و خوشی گذشت اما یه روز شاه سرزمین شایلینو متهم به قتل کرد لارا کلی تلاش کرد تا شایلینو نجات بده اما ...
بقیش پارت بعدی
نگاه هایی که تنفر توشون موج میزد دنبالش میکرد از طرف تمام خانوادهاش مورد قضاوت قرار میگرف همه باهاش مخالف بودن و هیچ کس بهش محل سگ هم نمیداد چند سالیه قرص افسردگی مصرف میکه بدون اینکه کسی بدونه اگر کسی بدونه براش مهم چنتا خود*کشی ناموفق هم داشته ولی کسی نمیدونه
خیلی وقته پیش وقتی هنوز ۱۰یا۹ سالش بود تصاف میکه و قسمتی از مغزش آسیب جدی میبیه به خاطره همین تصادف رفتارش کاراش طرز حرف زدنش خیلی غیره عادی بود واسه همین از طرف کل خانواده طرد شده بود اگه بلایی سرش میومد میگفتن ولش کن بابا این دیوونس نمیفهمه دیگه تحمل نداشت تا کی تظاهر به خوب بودن کنه تا کی قضاوت های دیگرانو تحمل کنه تا کی بغض تو گلوش نگه داره تا کی بی توجیه خانوادش رو تحمل کنه وقتی بهش بی توجهی میشه نظرش برای هیکس مهم نیست علایقشو مسخره میکنن بعد میگن چرا همش تو اتاقتی نمیای پیش ما این حرفشون از صدتا فوش بدتره میخواست فرار از این زندانی که اسمشو گذاشتن خونه همین کارم کرد فرار کرد
با لباس سفید بلدی پابرهنه تو علفزار میدوید بالاخره آزاد شد این اولین باری که واقعاً داره حس میکه یه جای زندگیش کار درست رو انجام داده
کتاب خونهی متروکهای بیرون شهر بعد از علفزار بود که کسی حتی حاظر نبود پاشو اونجا بزاره اما اون رفت و همین کارش زندگیشو عوض کرد
دختری با لباس گل دار طرح کلاسیک درحالی که کتاب میخوند از روی صندلی گهوارهای بلد شد وبه طرف اون رفت و گفت
+سلام حالت خوبه ؟
_ممنون خوبم
+حتماً خیلی بهت سخت گذشته درست میگم
_چی ؟
+هیچ کس حاظر نیست پاشو اینجا بزاره حتماً سخت بوده برات که گذرت به اینجا خورده
_من که اره خیلی برام سخت بوده ولی توچی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟!
+منم مثل تو داستان منو تو یکیه فکر کنم بتونیم دوستای خوبی باشیم
_اره فکر کنم بشه
+خب پس اسم تو چیه؟
_ اسمم لارا عه ، اسم تو چیه
+شایلین! از الان به بعد دیگه نیاز نیست همه چی رو بریزی تو خودت میتونی با من حرف بزنی
_اره الان یکی هست که بتونم باهاش درد دل کنم ، راستی تو تنهایی چیکار میکردی
+اینجا کتاب خونس دیگه کلی کتاب اینجاس نصفشونو خوندم ولی من که تنها نیستم!
_یعنی کس دیگه ای هم اینجاست ؟
+نه بابا اصلاً انسان نیست اسمش مایاس یه پیشی سفید پشمالوعه
_واقعاً خب کجاست !
+(خنده) طبقهی بالاس همیشه زیر نور خورشید خوابش میبره
از زبان راوی
زندگی اون دوتا همین طوری گذشت با این که خیلی سختی کشیدن ولی الان که هردوتاشون راضیان از همه چی راضیان چند سال به خوبی و خوشی گذشت اما یه روز شاه سرزمین شایلینو متهم به قتل کرد لارا کلی تلاش کرد تا شایلینو نجات بده اما ...
بقیش پارت بعدی
۳.۷k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.