عشق ابدی پارت ۹۲
عشق ابدی پارت ۹۲
ویو کوک
با جیمین رفتم بیرون بیمارستان . بعد از اینکه از مغازه برگشتم رفتم تو محوطه بیمارستان و دنبال جیمین و یونگی گشتم
اما هرچی چشم زدم ندیدمشون
بیخیال شدم و رفتم داخل ، سمت اتاق تهیونگ رفتم که پسرا هر کدوم یه جا نشسته بودن
کوک : میگم ... جیمین و یونگی رو ندیدین؟
جین : ها؟ مگه با خودت نیومد ؟؟
کوک : چرا...ولی الان نیستن
یانگ : شاید رفتن همدیگه رو ... چیز آروم کنن
جیهوپ : یااا ! الان وقتش نیست این حرفا رو بزنی...میدونن تو همچین موقعیتی تنها گذاشتن تهیونگ خریَته(رو به یانگ)
کوک : باشه . فعلا من برم داخل اینارو بدم تهیونگ بخوره
نامجون : نه .. وایستا
کوک : هوم؟
نامجون : بده جین ببره ؛ حال تهیونگ جوری نیست که تو رو ببینه(دم گوشش)
کوک : نه توروخدا هیونگ . خواهش میکنم بزار دیگه (ناله)
نامجون : جونگ کوک ! (جدی)
کوک : تروخدا اذیت نکن دیگه عه!
در زدم و داخل شدم .
ته : مگه نگفتم بهت جیمین ،نمیخوام کسیو...
با دیدن من حرفش رو خورد و نگاهش رو ازم گرفت .
کوک : آممم سلام
ته : علیک(آروم)
کوک : چیز...آممم...خب ، واست کمپوت آوردم.
ته : ممنون ... ولی نمیخورم(آروم)
کوک : چ..چی؟!
ته : گفتم نمیخوام(نگاهش کرد)
کوک : خیله خب...میزارم اینجا برات ، بعدا بخور .
ته : نه! کلا نمیخوام . لطفاً رفتی به بقیه هم بگو نیان تو .
وقتی اینو گفت چرخید سمت پنجره و تکیه داد . شکه شدم بخاطر رفتاراش
نه ، اینجوری نمیشه . باید برم سر اصل مطلب
کوک : تهیونگ؟
ته : ...
کوک : تهیونگا؟؟
ته : ....
کوک : ته ته
ته : بله؟؟(حرصی)
کوک : برگرد یه دقیقه . میخوام باهات حرف بزنم
ته : حرفی ندارم
کوک : من دارم .
برگشت سمتم و نگاهم کرد . نگاهاش رنگ غم و ناراحتی داشت
ته : هوففف . بگو
رفتم روی تخت رو به روش نشستم و نگاهش کردم ؛ اولش نه من چیزی میگفتم و نه اون
با یکم استرس و ترس شروع کردم ...
ویو کوک
با جیمین رفتم بیرون بیمارستان . بعد از اینکه از مغازه برگشتم رفتم تو محوطه بیمارستان و دنبال جیمین و یونگی گشتم
اما هرچی چشم زدم ندیدمشون
بیخیال شدم و رفتم داخل ، سمت اتاق تهیونگ رفتم که پسرا هر کدوم یه جا نشسته بودن
کوک : میگم ... جیمین و یونگی رو ندیدین؟
جین : ها؟ مگه با خودت نیومد ؟؟
کوک : چرا...ولی الان نیستن
یانگ : شاید رفتن همدیگه رو ... چیز آروم کنن
جیهوپ : یااا ! الان وقتش نیست این حرفا رو بزنی...میدونن تو همچین موقعیتی تنها گذاشتن تهیونگ خریَته(رو به یانگ)
کوک : باشه . فعلا من برم داخل اینارو بدم تهیونگ بخوره
نامجون : نه .. وایستا
کوک : هوم؟
نامجون : بده جین ببره ؛ حال تهیونگ جوری نیست که تو رو ببینه(دم گوشش)
کوک : نه توروخدا هیونگ . خواهش میکنم بزار دیگه (ناله)
نامجون : جونگ کوک ! (جدی)
کوک : تروخدا اذیت نکن دیگه عه!
در زدم و داخل شدم .
ته : مگه نگفتم بهت جیمین ،نمیخوام کسیو...
با دیدن من حرفش رو خورد و نگاهش رو ازم گرفت .
کوک : آممم سلام
ته : علیک(آروم)
کوک : چیز...آممم...خب ، واست کمپوت آوردم.
ته : ممنون ... ولی نمیخورم(آروم)
کوک : چ..چی؟!
ته : گفتم نمیخوام(نگاهش کرد)
کوک : خیله خب...میزارم اینجا برات ، بعدا بخور .
ته : نه! کلا نمیخوام . لطفاً رفتی به بقیه هم بگو نیان تو .
وقتی اینو گفت چرخید سمت پنجره و تکیه داد . شکه شدم بخاطر رفتاراش
نه ، اینجوری نمیشه . باید برم سر اصل مطلب
کوک : تهیونگ؟
ته : ...
کوک : تهیونگا؟؟
ته : ....
کوک : ته ته
ته : بله؟؟(حرصی)
کوک : برگرد یه دقیقه . میخوام باهات حرف بزنم
ته : حرفی ندارم
کوک : من دارم .
برگشت سمتم و نگاهم کرد . نگاهاش رنگ غم و ناراحتی داشت
ته : هوففف . بگو
رفتم روی تخت رو به روش نشستم و نگاهش کردم ؛ اولش نه من چیزی میگفتم و نه اون
با یکم استرس و ترس شروع کردم ...
۲.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.