•●☀️🫧✨️●•
•●☀️🫧✨️●•
آرامش روح و روان . . .
من به سختی تورا به دست آورده ام . . .
سختی ها و گوشزد هایِ زیادی چشیده ام . . .
تو سر خوردن ها و کلام هایی آغشته با کنایهیِ زیادی دیده ام . . .
آری من واقعا خسته بودم . . .
خسته در کالبدِ خود . . .
کالبدی که آن را به یک مجسمهیِ بی روح و بی جان با لبخندی ساختگی کشیده بر لب تبدیل کرده بودند . . .
دنیایِ من خاکستری،تیره و تار بود . . .
من در پشتِ آن میله ها و دیوار هایِ بلند مبحوس شده بودم . . .
هیچ درکی از شادی و خرمی نداشتم . . .
درکی از انرژی و سرمستی نداشتم . . .
غم بود و غم . . .
روز هایِ تکراری پشت سر هم روا میدادند . . .
و کیسهیِ غم من هر زمستان و پاییز بیشتر با سوغاتی پر میشد . . .
دست هایِ سرد و بی جان . . .
در مقابلِ قلبی بی رنگ و بی بو . . .
چشم هایِ بی احساس و شکسته در هم . . .
نشان میدادند آن دختر واقعا به خط آخر داستان رسیده است . . .
اما چه بسا که نه راه پس داشت نه راه پیش . . .
آماده برایِ آغازی جدید بود . . .
اما او نمیدانست قرار است بیشتر و بیشتر خورد و نابود شود . . .
سر آخر کار به دشوار ترین نحو خاک شد . . .
روح او زخمی بود . . .
جسمش نیز آویخته به خون . . .
آیا این درد تمامی داشت . . .؟
به راستی نمیدانم . . .
زمان آمد و از راه رسید . . .
او همه چیز را حل کرد . . .
جرقهای خورد و انرژی ای چو مهبانگ آزاد گشت . . .
همه چیز عوض شد . . .
دنیایِ خاکستریِ اندوهگین به دنیایِ پر زِ رنگین کمان و شادی تبدیل گشت . . .
قلب بی رنگ و بی بو به قلبی هفت رنگ با رایحهیِ های متنوع عوض شد . . .
روحِ زخمی و خسته نیز به روحی سرزنده و خرم تغییر کرد . . .
جسم خونین و عاجز به جسمی توانا و قوی دگرگون شد . . .
همه چیز از این رو به آن رو شد . . .
آن دختر . . .
شخصیت قبلی خود را کشت . . .
و چهار بالا مرتبهیِ دیگر را ساخت . . .
غوغا شده بود . . .
کسی باور نمیکرد این همان دختر است . . .
آنها از این همه تغییر گیج و منگ شده بودند . . .
این همه تغییر؟
در این مدت زمان کم؟
واقعا عجیب و شگفت آور است . . .
او خیلی قوی است . . .
که از چنین طوفان چندین سالهای هیچ جان سالم به در برده است آن طوفان را نیز به دلیلِ ظهورِ رنگین کمان خود تبدیل کرد . . .
راست میگفتند . . .
وقتی دری بسته می شود . . .
قطعا پنجره ای باز خواهد شد . . .
وقتی زمستان شود و چیزی نماند . . .
قطعا بهاری خواهد آمد برای آغازی جدید . . .
و وقتی طوفانی برپا شود . . .
قطعا بعد از آن رنگین کمانی ظهور خواهد کرد . . .
_نامهیِ ۶۶۶ صحفهای از گذشتهیِ وی به خودم
-رنگین کمانِ درونش
آرامش روح و روان . . .
من به سختی تورا به دست آورده ام . . .
سختی ها و گوشزد هایِ زیادی چشیده ام . . .
تو سر خوردن ها و کلام هایی آغشته با کنایهیِ زیادی دیده ام . . .
آری من واقعا خسته بودم . . .
خسته در کالبدِ خود . . .
کالبدی که آن را به یک مجسمهیِ بی روح و بی جان با لبخندی ساختگی کشیده بر لب تبدیل کرده بودند . . .
دنیایِ من خاکستری،تیره و تار بود . . .
من در پشتِ آن میله ها و دیوار هایِ بلند مبحوس شده بودم . . .
هیچ درکی از شادی و خرمی نداشتم . . .
درکی از انرژی و سرمستی نداشتم . . .
غم بود و غم . . .
روز هایِ تکراری پشت سر هم روا میدادند . . .
و کیسهیِ غم من هر زمستان و پاییز بیشتر با سوغاتی پر میشد . . .
دست هایِ سرد و بی جان . . .
در مقابلِ قلبی بی رنگ و بی بو . . .
چشم هایِ بی احساس و شکسته در هم . . .
نشان میدادند آن دختر واقعا به خط آخر داستان رسیده است . . .
اما چه بسا که نه راه پس داشت نه راه پیش . . .
آماده برایِ آغازی جدید بود . . .
اما او نمیدانست قرار است بیشتر و بیشتر خورد و نابود شود . . .
سر آخر کار به دشوار ترین نحو خاک شد . . .
روح او زخمی بود . . .
جسمش نیز آویخته به خون . . .
آیا این درد تمامی داشت . . .؟
به راستی نمیدانم . . .
زمان آمد و از راه رسید . . .
او همه چیز را حل کرد . . .
جرقهای خورد و انرژی ای چو مهبانگ آزاد گشت . . .
همه چیز عوض شد . . .
دنیایِ خاکستریِ اندوهگین به دنیایِ پر زِ رنگین کمان و شادی تبدیل گشت . . .
قلب بی رنگ و بی بو به قلبی هفت رنگ با رایحهیِ های متنوع عوض شد . . .
روحِ زخمی و خسته نیز به روحی سرزنده و خرم تغییر کرد . . .
جسم خونین و عاجز به جسمی توانا و قوی دگرگون شد . . .
همه چیز از این رو به آن رو شد . . .
آن دختر . . .
شخصیت قبلی خود را کشت . . .
و چهار بالا مرتبهیِ دیگر را ساخت . . .
غوغا شده بود . . .
کسی باور نمیکرد این همان دختر است . . .
آنها از این همه تغییر گیج و منگ شده بودند . . .
این همه تغییر؟
در این مدت زمان کم؟
واقعا عجیب و شگفت آور است . . .
او خیلی قوی است . . .
که از چنین طوفان چندین سالهای هیچ جان سالم به در برده است آن طوفان را نیز به دلیلِ ظهورِ رنگین کمان خود تبدیل کرد . . .
راست میگفتند . . .
وقتی دری بسته می شود . . .
قطعا پنجره ای باز خواهد شد . . .
وقتی زمستان شود و چیزی نماند . . .
قطعا بهاری خواهد آمد برای آغازی جدید . . .
و وقتی طوفانی برپا شود . . .
قطعا بعد از آن رنگین کمانی ظهور خواهد کرد . . .
_نامهیِ ۶۶۶ صحفهای از گذشتهیِ وی به خودم
-رنگین کمانِ درونش
۶.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.