خیلی وقت است که نیامده...
خیلی وقت است که نیامده...
گهگداری دور هم جمع میشدیم. لبیتر میکردیم. گپ میزدیم و آخر جیران قهوه دم میکرد و برای هر کداممان یک فنجان میریخت. میگفت: «نخورید تا خوب ته نشین شود.» بعد رژ قرمزش را برمیداشت. میکشید روی لبهای سفیدش. نگاهش که میکردیم میخندید . میگفت: «باید آماده باشم. فالگیری هم آدابی دارد» و ما ( البته پسرها) زیر چشمی نگاهش میکردیم که پشت پلکها را آبی میکرد. همرنگ چشمها و گونهها را سرخ، انگار که سرما برده باشدشان. آن وقت میرفت توی اتاق و پیراهن گلدارش را میپوشید. میایستاد توی چارچوب در. نور رد میشد از پیراهنش. انگار شبحی بود که برای تسخیر ما آمده باشد. چند لحظه نگاهمان میکرد و بعد میآمد. کمر باریکش تاب میخورد و لبه چین چین دامن، انگار دست خوش باد باشد این سو و آن سو میرفت. برات میگفت: «وقت زاییدن چهار درد میشود ضعیفه.» نگاهش میکردیم. آب خور سبیلها را با دست صاف میکرد و سر را عقب میداد و بلند میخندید.
جیران مینشست روی مبل بقول خودش شاهی منبتکاری و ریشههای سربند را با دسته موی آویزان روی سینه میریخت پشت سر. میگفت: «نیت کنید» و ما چشمها را میبستیم و توی دلمان نیت میکردیم. میگفت:«نعلبکی را بگذارید روی فنجان و برگردانید. البته به طرف خودتان». برمیگرداندیم. میگفت: «اول دخترها.» دخترها جمع میشدند دورش و او ته فنجانها را نگاه میکرد. چند بار میچرخاند و با ناخنهای قرمز بلندش چند ضربه میزد لبه فنجان و فنجان جیرنک صدا میکرد. میگفت: «اسب افتاده. ایستاده روی دو پا، شیهه زن. یعنی بلند پروازی و جسور.» یا «عقاب میبینم. توی کارت اوج میگیری.» یا «زنی برایت دعا میکند. میانسال است. مثلا مادرت.» همیشه هم حرفهاش یکی بود. و اگر هم میگفتیم، میخندید و میگفت: «أه» و فنجان بعدی را برمیداشت.
فال دخترها را که میگرفت نوبت ما بود. هاله سفید و آرام دود سیگار دورش را گرفته بود.
آن روز اول برات فنجانش را دراز کرد. جیران ته فنجان را نگاهکرد. گفت: «عقاب میبینم یعنی توی کارت اوج میگیری.» فنجان را دوباره چرخاند. گفت : «انگار نذر داری، باید ادا کنی.» برات زل زد بود توی چشمهایش. گفت: «ببین آن تهتوها کسی نیست.» جیران فنجان را گرفت زیر نور. گفت: «نه»
برات گفت: «خوب نگاه کن. لپ گلی مو بلندی که عادتش باشد موهاش را یک بند از روی سینه بریزد پشت سر گوشه کنار فنجان جا خوش نکرده.»
جیران بیآنکه سر بلند کندگفت: «به نظر قوچانی است. چاق با چشمهای قهوهای کشید.»
برات تکیه داد به صندلی. سیگار گیراند.گفت: «نه خالیبند. حتما بلند قد است. با کمر باریک و پوست سفید. خوابش را دیدهام»
جیران فنجان را گذاشت روی نلبکی. اخم کرد.گفت: «ولی من همین چیزها را دیدم که گفتم» و فنجان اسعد را جلو کشد و نگاه کرد. گفت: «چاقو میبینم حتما جراح میشوی. البته راه اولش باریک است اما بعد باز میشود.»
اسعد دود سیگار را حلقه حلقه بیرون داد.
«توی امتحان فوق قبول میشوی. پرستو افتاده. خبر خوب داری.» و فنجان را گرفت جلوی صورت اسعد و گفت: «میبینی.» اسعد گفت: «نه»
جیران نشست کنار اسعد. با انگشت ته فنجان را نشان داد. اسعد سر تکان داد. جیران دوباره نگاه کرد به فنجان و خطهای افتاده روی نلبکی. گفت: «حلقه میبینم و امضا.خیلی زود ازدواج میکنی» و بین خطهای سیاه قهوه که سریده بود روی نعلبکی شکل قلبی را نشان داد.
«وسطش سفید است. دختری سفید. بلند قد. با کمر باریک و موهای بلند. منتظرت است انگار. ببین چشم به آسمان دوخته.» اسعد خیره مانده بود به طاقچه. رد نگاهش را گرفتیم. برات پیک را گذاشته بود روی لبها، سر و پیک را با هم بالا برد. پیک را گذاشت روی طاقچه و بی خداحافظی رفت.
خیلی وقت است که نیامده....
گهگداری دور هم جمع میشدیم. لبیتر میکردیم. گپ میزدیم و آخر جیران قهوه دم میکرد و برای هر کداممان یک فنجان میریخت. میگفت: «نخورید تا خوب ته نشین شود.» بعد رژ قرمزش را برمیداشت. میکشید روی لبهای سفیدش. نگاهش که میکردیم میخندید . میگفت: «باید آماده باشم. فالگیری هم آدابی دارد» و ما ( البته پسرها) زیر چشمی نگاهش میکردیم که پشت پلکها را آبی میکرد. همرنگ چشمها و گونهها را سرخ، انگار که سرما برده باشدشان. آن وقت میرفت توی اتاق و پیراهن گلدارش را میپوشید. میایستاد توی چارچوب در. نور رد میشد از پیراهنش. انگار شبحی بود که برای تسخیر ما آمده باشد. چند لحظه نگاهمان میکرد و بعد میآمد. کمر باریکش تاب میخورد و لبه چین چین دامن، انگار دست خوش باد باشد این سو و آن سو میرفت. برات میگفت: «وقت زاییدن چهار درد میشود ضعیفه.» نگاهش میکردیم. آب خور سبیلها را با دست صاف میکرد و سر را عقب میداد و بلند میخندید.
جیران مینشست روی مبل بقول خودش شاهی منبتکاری و ریشههای سربند را با دسته موی آویزان روی سینه میریخت پشت سر. میگفت: «نیت کنید» و ما چشمها را میبستیم و توی دلمان نیت میکردیم. میگفت:«نعلبکی را بگذارید روی فنجان و برگردانید. البته به طرف خودتان». برمیگرداندیم. میگفت: «اول دخترها.» دخترها جمع میشدند دورش و او ته فنجانها را نگاه میکرد. چند بار میچرخاند و با ناخنهای قرمز بلندش چند ضربه میزد لبه فنجان و فنجان جیرنک صدا میکرد. میگفت: «اسب افتاده. ایستاده روی دو پا، شیهه زن. یعنی بلند پروازی و جسور.» یا «عقاب میبینم. توی کارت اوج میگیری.» یا «زنی برایت دعا میکند. میانسال است. مثلا مادرت.» همیشه هم حرفهاش یکی بود. و اگر هم میگفتیم، میخندید و میگفت: «أه» و فنجان بعدی را برمیداشت.
فال دخترها را که میگرفت نوبت ما بود. هاله سفید و آرام دود سیگار دورش را گرفته بود.
آن روز اول برات فنجانش را دراز کرد. جیران ته فنجان را نگاهکرد. گفت: «عقاب میبینم یعنی توی کارت اوج میگیری.» فنجان را دوباره چرخاند. گفت : «انگار نذر داری، باید ادا کنی.» برات زل زد بود توی چشمهایش. گفت: «ببین آن تهتوها کسی نیست.» جیران فنجان را گرفت زیر نور. گفت: «نه»
برات گفت: «خوب نگاه کن. لپ گلی مو بلندی که عادتش باشد موهاش را یک بند از روی سینه بریزد پشت سر گوشه کنار فنجان جا خوش نکرده.»
جیران بیآنکه سر بلند کندگفت: «به نظر قوچانی است. چاق با چشمهای قهوهای کشید.»
برات تکیه داد به صندلی. سیگار گیراند.گفت: «نه خالیبند. حتما بلند قد است. با کمر باریک و پوست سفید. خوابش را دیدهام»
جیران فنجان را گذاشت روی نلبکی. اخم کرد.گفت: «ولی من همین چیزها را دیدم که گفتم» و فنجان اسعد را جلو کشد و نگاه کرد. گفت: «چاقو میبینم حتما جراح میشوی. البته راه اولش باریک است اما بعد باز میشود.»
اسعد دود سیگار را حلقه حلقه بیرون داد.
«توی امتحان فوق قبول میشوی. پرستو افتاده. خبر خوب داری.» و فنجان را گرفت جلوی صورت اسعد و گفت: «میبینی.» اسعد گفت: «نه»
جیران نشست کنار اسعد. با انگشت ته فنجان را نشان داد. اسعد سر تکان داد. جیران دوباره نگاه کرد به فنجان و خطهای افتاده روی نلبکی. گفت: «حلقه میبینم و امضا.خیلی زود ازدواج میکنی» و بین خطهای سیاه قهوه که سریده بود روی نعلبکی شکل قلبی را نشان داد.
«وسطش سفید است. دختری سفید. بلند قد. با کمر باریک و موهای بلند. منتظرت است انگار. ببین چشم به آسمان دوخته.» اسعد خیره مانده بود به طاقچه. رد نگاهش را گرفتیم. برات پیک را گذاشته بود روی لبها، سر و پیک را با هم بالا برد. پیک را گذاشت روی طاقچه و بی خداحافظی رفت.
خیلی وقت است که نیامده....
۷.۹k
۲۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.