p: 17
کوک:نظرتو چیه
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم نظری ندارم
بلاخره با اسرار زیاد قبول کردیم که امشب رو بمونیم
اما بدبختی اینجا بود که نمیشد گفت اتاق جدا بهمون بدن و باید تو یه اتاق میموندیم
هنوز از اخرین باری که توی یه اتای باهاش بودم خاطره خوبی ندارم اگه بزنه به سرش بخواد کاری بکنه چی
کوک:به چی فکرمیکنی؟
هانا:ه..هیچی هیچی فقط من لباس ندارم چی بپوشم
کوک: میتونی از لباسای من برداری یا اگرم نمیخوای از مینی بگیرم
هانا:از لباسای خودت بده
خنده ای کرد و از توی کمدش تیشرتی دراوورد و داد دستم
کوک:این کوچیکترین چیزیه که دارم
سری تکون دادم و رفتم داخل حموم و لباسامو با تیشرتی که بهم داده بود عوض کردم و بیرون اومدم
دستشو جلوی صورتش گذاشت و آه کشداری کشید
هانا:چت شد
کوک:خیلی بهت میاد
با این حرفی که زد احساس غرور بم دست داد
هانا: معلومه که بهم میاد
رو تخت دراز کشیدم و چشامو بستم
هانا:خب زرافه قول بده به من نزدیک نمیشی
کوک:آه لعنتی نمیشه همچین قولی داد درحالی که توی لباس من اینقدر خوشگل و خواستنی میشی و دقیقا کنارمی
جیغ بلندی کشیدم از دستش کم مونده بود موهامو بکنم
هانا:پس برو جای دیگههه
کوک:نمیخوام یه لحظهم ازت دور باشم فسقل
هانا:فقط ازم دورباش...
دستش را دور کمرم حلقه کرد و به خودش نزدیکم کرد
کوک:اگه میتونستم حتما اینکارو میکردم اما نمیتونم
با تجربه ای که از این کاراش داشتم خوب میدونستم تا خودش نخواد به هیچ وجه نمیتونم از دستش در برم
هانا:ولم کننن
سرشو توی گردنم فرو کرد و تونستم متوجه نفس عمیقی که کشید بشم
کوک:هیچ جوره نمیتونی از دست من خلاص بشی
برخورد نفساش روی پوست گردنم ازارم میداد اما اهمیتی نمیداد و همچنان به کارش ادامه میداد
بوسه ای روی گردنم زد
کوک:الان واقعا بهت نیاز دارم
با این حرفش چشام گشاد شد سعی کردم کنارش بزنم و ازش دور بشم ولی نمیتونستم
کوک:نمیتونی در بری فسقلی"پوزخند"
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم نظری ندارم
بلاخره با اسرار زیاد قبول کردیم که امشب رو بمونیم
اما بدبختی اینجا بود که نمیشد گفت اتاق جدا بهمون بدن و باید تو یه اتاق میموندیم
هنوز از اخرین باری که توی یه اتای باهاش بودم خاطره خوبی ندارم اگه بزنه به سرش بخواد کاری بکنه چی
کوک:به چی فکرمیکنی؟
هانا:ه..هیچی هیچی فقط من لباس ندارم چی بپوشم
کوک: میتونی از لباسای من برداری یا اگرم نمیخوای از مینی بگیرم
هانا:از لباسای خودت بده
خنده ای کرد و از توی کمدش تیشرتی دراوورد و داد دستم
کوک:این کوچیکترین چیزیه که دارم
سری تکون دادم و رفتم داخل حموم و لباسامو با تیشرتی که بهم داده بود عوض کردم و بیرون اومدم
دستشو جلوی صورتش گذاشت و آه کشداری کشید
هانا:چت شد
کوک:خیلی بهت میاد
با این حرفی که زد احساس غرور بم دست داد
هانا: معلومه که بهم میاد
رو تخت دراز کشیدم و چشامو بستم
هانا:خب زرافه قول بده به من نزدیک نمیشی
کوک:آه لعنتی نمیشه همچین قولی داد درحالی که توی لباس من اینقدر خوشگل و خواستنی میشی و دقیقا کنارمی
جیغ بلندی کشیدم از دستش کم مونده بود موهامو بکنم
هانا:پس برو جای دیگههه
کوک:نمیخوام یه لحظهم ازت دور باشم فسقل
هانا:فقط ازم دورباش...
دستش را دور کمرم حلقه کرد و به خودش نزدیکم کرد
کوک:اگه میتونستم حتما اینکارو میکردم اما نمیتونم
با تجربه ای که از این کاراش داشتم خوب میدونستم تا خودش نخواد به هیچ وجه نمیتونم از دستش در برم
هانا:ولم کننن
سرشو توی گردنم فرو کرد و تونستم متوجه نفس عمیقی که کشید بشم
کوک:هیچ جوره نمیتونی از دست من خلاص بشی
برخورد نفساش روی پوست گردنم ازارم میداد اما اهمیتی نمیداد و همچنان به کارش ادامه میداد
بوسه ای روی گردنم زد
کوک:الان واقعا بهت نیاز دارم
با این حرفش چشام گشاد شد سعی کردم کنارش بزنم و ازش دور بشم ولی نمیتونستم
کوک:نمیتونی در بری فسقلی"پوزخند"
۸.۸k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.