ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 11)
ات ویو
وقتی اون حرفارو شنیدم انگار آب یخ ریختن تو سرم.... نتونستم بغضمو نگه دارم و محکم در رو کوبیدم و از اونجا رفتم بیرون یونگی هم دنبالم اومد.... فقط قدم زدن حالمو فعلا خوب میکرد.... یونگی بهم رسید و هیچ حرفی نمیزدیم و انقد راه رفتیم که رسیدیم به پارک نزدیک شرکت و رو نیمکت نشستیم و تا چند دقیقه هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدیم.... منم اشکام میریختن ولی هق هق نمیکردم تا یونگی دهن باز کرد و گفت
...
یونگی: من معذرت میخوام
ات: بابت چی؟
یونگی: ( سرشو انداخت پایین) اگه من کارای سفرمون زودتر انجام داده بودم هیچ وقت این اتفاق برات نمیوفتاد.... میخواستم خوشحالت کنم و از جا و فشاری که هستی خلاصت کنم ولی بدتر گند زدم توش من متاسفم ات حالا تو باید با اون عوضی تا اخر عمرت زندگی کنی و همش هم تقصیر منه بی غیرته که داداشتم ( نتونست جلو بغضشو بگیره و شروع به گریه کرد)
ات: هعی داداشی گریه نکن این دیگه چه حرفاییه که میزنی اصلا تقصیر تو نیست تقصیر پدره که انقد بی عرضه اس قدر بچه هاشو نمیدونه و فقط میخواد پر پرشون کنه لطفا گریه نکن داداشی ( اشکای یونگی پاک کرد و بغلش کرد و یونگی هم متقابل بغلش کرد)
ات: دیگه گریه نکن باشه؟ اصلا هم تقصیر تو نیست مقصر خودمم که انقد ساده ام که گذاشتم تا اینجا عذابم بدن ولی دیگه نمیزارم.... من با اون مرتیکه ازدواج میکنم ولی بعد مدتی ازش طلاق میگیرم بهونه های خاص میارم باشه؟؟
یونگی: ولی ات مطمئنی؟
ات: جز این مگه میتونم کار دیگه ای کنم؟ مگه میتونم جلوی عمو و پدر وایسم؟ تیکه تیکه ام میکنن.... من تا اینجا تونستم این همه عذاب تحمل کنم پس بعد اینم میتونم داداشی
یونگی: ( از بغل ات اومد بیرون و پیشونیش بوسید) افرین به خواهر خودم که انقد قوی هست.... بهت افتخار میکنم.... ولی قول میدم زودتر از اینجا ببرمت باشه؟
ات: اوهوم ( لبخند) حالا هم بیا بریم بالا که انگار هیچی نشده میخوام خیلی سرد و جدی بهشون بگم که به یه شرطی فقط قبول میکنم اونم اینکه به مدت کمتر از 1 سال زندگی کنیم و بعدش طلاق بگیریم چطوره؟
یونگی: اگه گوش بدن دیگه
ات: گوه خوردن مگه عروسک اونام من که هر کار بگن باید انجام بدم
یونگی: فعلا که اونا همین فکرو نسبت بهت دارن
ات: به کونم
یونگی: 😂😂
ات: زهرمار😂
یونگی: هعی خدا همین چند دقیقه پیش داشتیم گریه میکردیم عررر میزدیم الان نگاه کن
ات: کصخلیم دیگه داشم ( از رو نیمکت بلند شد) پاشو بریم دیگه
یونگی: بریم
( ات و یونگی خیلی ریلکس به سمت شرکت رفتن.... انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن خواهر برادرانه عرر میزدن وقتی رسیدن رفتن تو همون اتاق و نشستن رو صندلی هاشون... سکوتی بود بین همه.... که ات بلند شد و با تعظیم کوتاهی گفت)
ادامه اش تو کامنتا
(𝙿𝚊𝚛𝚝 11)
ات ویو
وقتی اون حرفارو شنیدم انگار آب یخ ریختن تو سرم.... نتونستم بغضمو نگه دارم و محکم در رو کوبیدم و از اونجا رفتم بیرون یونگی هم دنبالم اومد.... فقط قدم زدن حالمو فعلا خوب میکرد.... یونگی بهم رسید و هیچ حرفی نمیزدیم و انقد راه رفتیم که رسیدیم به پارک نزدیک شرکت و رو نیمکت نشستیم و تا چند دقیقه هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدیم.... منم اشکام میریختن ولی هق هق نمیکردم تا یونگی دهن باز کرد و گفت
...
یونگی: من معذرت میخوام
ات: بابت چی؟
یونگی: ( سرشو انداخت پایین) اگه من کارای سفرمون زودتر انجام داده بودم هیچ وقت این اتفاق برات نمیوفتاد.... میخواستم خوشحالت کنم و از جا و فشاری که هستی خلاصت کنم ولی بدتر گند زدم توش من متاسفم ات حالا تو باید با اون عوضی تا اخر عمرت زندگی کنی و همش هم تقصیر منه بی غیرته که داداشتم ( نتونست جلو بغضشو بگیره و شروع به گریه کرد)
ات: هعی داداشی گریه نکن این دیگه چه حرفاییه که میزنی اصلا تقصیر تو نیست تقصیر پدره که انقد بی عرضه اس قدر بچه هاشو نمیدونه و فقط میخواد پر پرشون کنه لطفا گریه نکن داداشی ( اشکای یونگی پاک کرد و بغلش کرد و یونگی هم متقابل بغلش کرد)
ات: دیگه گریه نکن باشه؟ اصلا هم تقصیر تو نیست مقصر خودمم که انقد ساده ام که گذاشتم تا اینجا عذابم بدن ولی دیگه نمیزارم.... من با اون مرتیکه ازدواج میکنم ولی بعد مدتی ازش طلاق میگیرم بهونه های خاص میارم باشه؟؟
یونگی: ولی ات مطمئنی؟
ات: جز این مگه میتونم کار دیگه ای کنم؟ مگه میتونم جلوی عمو و پدر وایسم؟ تیکه تیکه ام میکنن.... من تا اینجا تونستم این همه عذاب تحمل کنم پس بعد اینم میتونم داداشی
یونگی: ( از بغل ات اومد بیرون و پیشونیش بوسید) افرین به خواهر خودم که انقد قوی هست.... بهت افتخار میکنم.... ولی قول میدم زودتر از اینجا ببرمت باشه؟
ات: اوهوم ( لبخند) حالا هم بیا بریم بالا که انگار هیچی نشده میخوام خیلی سرد و جدی بهشون بگم که به یه شرطی فقط قبول میکنم اونم اینکه به مدت کمتر از 1 سال زندگی کنیم و بعدش طلاق بگیریم چطوره؟
یونگی: اگه گوش بدن دیگه
ات: گوه خوردن مگه عروسک اونام من که هر کار بگن باید انجام بدم
یونگی: فعلا که اونا همین فکرو نسبت بهت دارن
ات: به کونم
یونگی: 😂😂
ات: زهرمار😂
یونگی: هعی خدا همین چند دقیقه پیش داشتیم گریه میکردیم عررر میزدیم الان نگاه کن
ات: کصخلیم دیگه داشم ( از رو نیمکت بلند شد) پاشو بریم دیگه
یونگی: بریم
( ات و یونگی خیلی ریلکس به سمت شرکت رفتن.... انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن خواهر برادرانه عرر میزدن وقتی رسیدن رفتن تو همون اتاق و نشستن رو صندلی هاشون... سکوتی بود بین همه.... که ات بلند شد و با تعظیم کوتاهی گفت)
ادامه اش تو کامنتا
۶.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.