ارباب من پارت ۴
_بار آخرت باشه به یه مرد اینجوری خیره میشی دفعه ی دیگه اینجوری باهات رفتار نمیکنم فهمیدی ؟!
با بغض سرم و تکون دادم که فکم ول کرد نگاه وکوتاهی بهم انداخت و با صدای خشداری گفت:
_چی به همسرم گفتی ؟!
_هیچی.
نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:
_یه بار دیگه به همسرم توهین کنی میدم مثل اون پدر عوضیت فلکت کنند فهمیدی ؟!
_آره.
چرا این مرد انقدر بی رحمه چرا من باید خونبس این مرد بشم چرا پدرم خواهرم رو خونبس نکرد اون که از من بزرگتر بود چرا من و فدا کرد با فکر کردن بهشون
اشکام روی گونه هام جاری شدن…
_همین الان اشکات و پاک میکنی و خفه خون میگیری فهمیدی؟!
با شنیدن صداش با ترس سریع اشکام و پاک کردم و سرم و به نشونه ی فهمیدن تکون دادم .نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:
_کلویی برات لباس میاره یه آرایشگرم میاد برای امشب آمادت میکنن.
با التماس بهش خیره شدم شاید دلش به رحم بیاد ولی سردی چشماش همه ی امیدی که داشتم و تو دلم کشت
_بهتره برای شب آماده باشی.
نگاه دیگه ای بهم انداخت و از اتاق خارج شد خودم و انداختم روی تخت و به حال روزی که داشتم زار زدم چی میشد
من و فدای برادرم نمیکردن من تازه شانزده سالم بود چرا پدرم من و فدا کرد یعنی انقدر بی ارزش بودم.
نمیدونم چقدر گریه کردم که روی تخت خوابم برد.باشنیدن صدایی کنار گوشم به سختی چشمام و باز کردم
نگاهم و به دو آلیا وکلویی دوختم که کنار تخت ایستاده بودند لیلا بادیدن چشمهای بازم لب زد:
_ارباب گفتن باید آماده باشید.
با بغض سرم و تکون دادم که فکم ول کرد نگاه وکوتاهی بهم انداخت و با صدای خشداری گفت:
_چی به همسرم گفتی ؟!
_هیچی.
نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:
_یه بار دیگه به همسرم توهین کنی میدم مثل اون پدر عوضیت فلکت کنند فهمیدی ؟!
_آره.
چرا این مرد انقدر بی رحمه چرا من باید خونبس این مرد بشم چرا پدرم خواهرم رو خونبس نکرد اون که از من بزرگتر بود چرا من و فدا کرد با فکر کردن بهشون
اشکام روی گونه هام جاری شدن…
_همین الان اشکات و پاک میکنی و خفه خون میگیری فهمیدی؟!
با شنیدن صداش با ترس سریع اشکام و پاک کردم و سرم و به نشونه ی فهمیدن تکون دادم .نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:
_کلویی برات لباس میاره یه آرایشگرم میاد برای امشب آمادت میکنن.
با التماس بهش خیره شدم شاید دلش به رحم بیاد ولی سردی چشماش همه ی امیدی که داشتم و تو دلم کشت
_بهتره برای شب آماده باشی.
نگاه دیگه ای بهم انداخت و از اتاق خارج شد خودم و انداختم روی تخت و به حال روزی که داشتم زار زدم چی میشد
من و فدای برادرم نمیکردن من تازه شانزده سالم بود چرا پدرم من و فدا کرد یعنی انقدر بی ارزش بودم.
نمیدونم چقدر گریه کردم که روی تخت خوابم برد.باشنیدن صدایی کنار گوشم به سختی چشمام و باز کردم
نگاهم و به دو آلیا وکلویی دوختم که کنار تخت ایستاده بودند لیلا بادیدن چشمهای بازم لب زد:
_ارباب گفتن باید آماده باشید.
۲.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.