پارت128
#پارت128
شیطونکِ بابا🥺💜
به محض دیدن بابا دستشو گذاشت پشت کمرم و هولم داد جلو ، چشمامو از درد بستم و سلام آرومی گفتم
بابا آهی کشید و به سمتم اومد ، چشماش سرخِ سرخ بودن . بمیرم براش من
با لبای لرزونم گفتم:
_ بابایی...
+ جمع کن بریم خونه
تو ماشین منتظرم
حتی تو صورتم نگاهم نکرد ، لب گزیدم تا اشکام سرازیر نشه ، به سمت اتاق افراز رفتم و با دیدن قاصدک که خوابیده دستی روی صورتش کشیدم
به آرومی تکونش دادم و گفتم:
_ خواهری پاشو بریم . بابا اومده
قاصدک چشماشو باز نکرد که پشت سرهم صداش زدم و بالاخره بیدارشد ، گیج بود که کمکش کردم تا از تخت بیاد پایین
بازوشو گرفتم و بردمش طبقه ی پایین ، افراز روی مبل لم داده بود و داشت سیگارمیکشید
+ فردا صبح میام خواستگاریت غنچه آماده باش
کثافطی زیر لب نثارش کردم و همراه قاصدک تو ماشین بابا نشستیم. جرعت نگاه کردن به بابارو نداشتم و اونم خداروشکر حرفی نزد
قاصدک که تمام مسیرو خواب بود و سرشو به شونه ام تکیه داده بود
به خونه رسیدیم ، جلوتر از بابا وارد شدم و قاصدکو به اتاقش بردم
وارد اتاقم شدم که باباهم پشت سرم وارد شد و بی مقدمه گفت:
+ وسایلتو جمع کن فردا میری خونه ی شوهرت
با حرفش ناباورانه سری تکون دادم و گفتم:
_ ولی بابا...
سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم و با فریاد گفت:
+ خفه شو دختره ی ه.رزه ، حالا کارت به جایی رسیده که با پسر غریبه هم بستر میشی ها؟! خاک تو سرت ، لیاقتت همچین زندگی سگی ای هس لابد
_بابا بزار توضیح بدم بخدا داری اشتباه میکنی
+ خفه شو ، مِن بعد دیگه بابایی نداری . بابا ننه ات همون پسره ان ، فردا گورتو گم میکنی و میری پیشش.....
شیطونکِ بابا🥺💜
به محض دیدن بابا دستشو گذاشت پشت کمرم و هولم داد جلو ، چشمامو از درد بستم و سلام آرومی گفتم
بابا آهی کشید و به سمتم اومد ، چشماش سرخِ سرخ بودن . بمیرم براش من
با لبای لرزونم گفتم:
_ بابایی...
+ جمع کن بریم خونه
تو ماشین منتظرم
حتی تو صورتم نگاهم نکرد ، لب گزیدم تا اشکام سرازیر نشه ، به سمت اتاق افراز رفتم و با دیدن قاصدک که خوابیده دستی روی صورتش کشیدم
به آرومی تکونش دادم و گفتم:
_ خواهری پاشو بریم . بابا اومده
قاصدک چشماشو باز نکرد که پشت سرهم صداش زدم و بالاخره بیدارشد ، گیج بود که کمکش کردم تا از تخت بیاد پایین
بازوشو گرفتم و بردمش طبقه ی پایین ، افراز روی مبل لم داده بود و داشت سیگارمیکشید
+ فردا صبح میام خواستگاریت غنچه آماده باش
کثافطی زیر لب نثارش کردم و همراه قاصدک تو ماشین بابا نشستیم. جرعت نگاه کردن به بابارو نداشتم و اونم خداروشکر حرفی نزد
قاصدک که تمام مسیرو خواب بود و سرشو به شونه ام تکیه داده بود
به خونه رسیدیم ، جلوتر از بابا وارد شدم و قاصدکو به اتاقش بردم
وارد اتاقم شدم که باباهم پشت سرم وارد شد و بی مقدمه گفت:
+ وسایلتو جمع کن فردا میری خونه ی شوهرت
با حرفش ناباورانه سری تکون دادم و گفتم:
_ ولی بابا...
سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم و با فریاد گفت:
+ خفه شو دختره ی ه.رزه ، حالا کارت به جایی رسیده که با پسر غریبه هم بستر میشی ها؟! خاک تو سرت ، لیاقتت همچین زندگی سگی ای هس لابد
_بابا بزار توضیح بدم بخدا داری اشتباه میکنی
+ خفه شو ، مِن بعد دیگه بابایی نداری . بابا ننه ات همون پسره ان ، فردا گورتو گم میکنی و میری پیشش.....
۸.۱k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.