دزیره ویکوک
*****
آخرین پک رو به سیگارش زد، سیگار رو توی گلدون
خاموش کرد و دودش رو بیرون داد نگاهی به دیوار های خونه
اش انداخت... پرده های پنجره ها رو خیلی وقت بود که کنار
نزده بود، نفس عمیقی کشید، خودش هم نمیدونست با وجود
گذشتن سه ماه چرا هنوز به بوسان برنگشته... انگار سئول راه
بهتری برای فرار کردن داشت.
این روزها حتی حال عوض کردن لباس هاش رو نداشت، دو
دکمه ی باالیی پیراهنش رو باز کرد و شیشه ی مشروبی که
توی کمد بود رو خارج کرد. لیوانش رو پر کرد، خواست
محتوای لیوان رو سر بکشه که صدای زنگ خونه اش بلند شد
شیشه رو روی اپن گذاشت و در حالی که سیگار دیگه ای رو
روشن میکرد به سمت در رفت با باز شدن در چهره ی نامجون
نمایان شد، کت چرم مشکی رنگی پوشیده بود و موهای قهوه
ای رنگش رو به عقب حالت داده بود، مطمئنا االن باید توی بوسان میبود
_ خب... سالم...
حرفی نزد و از جلوی در کنار رفت، پک دیگه ای به سیگارش
زد و شیشه ی مشروب رو از روی اپن برداشت، شیشه رو سر
کشید و به سمت نامجون برگشت:
_ بیا تو...
نامجون بدون حرف دیگه ای قدمی به جلو گذاشت و وارد
خونه اش شد، خونه شلخته نبود اما تهیونگ... تقریبا فرو
پاشیده بود.
پک عمیق تری به سیگار زد که باعث شد به فیلترش برسه،
دود رو بیرون داد و فیلتر سیگار رو روی اپن انداخت:
_ بیا تو نامجونا... تو هم بیا زندگیم و ببین.
_ چیکار میکنی تهیونگ؟
یکی از ابروهاش رو باال داد و پوزخندی زد، روی مبل تک نفره
ی توی سالن لم داد و بطری رو دوباره سر کشید:
_ زنده بودنم و سپری میکنم...
آهی کشید و به اپن تکیه داد، بهترین دوستش، مافوق خوبش،
بهترین سرگرد بوسان، باید به این روز میوفتاد؟
_ نمیخوای برگردی بوسان؟
_ سئول واسم بهتره.
دست به سینه نگاهش کرد و گفت:
_ دقیقا چیش بهتره؟
تلخ خندید و سیگار دیگه ای رو از جیبش خارج کرد، نامجون
که عصبی شده بود سیگار رو از دستش کشید و روی زمین
انداخت، تهیونگ بدون حس به سیگاری که روی زمین بود
چشم دوخت و گفت:
_ نمیدونم... آدما وقتی میخوان یه جایی بمونن... اینکه اونجا
براشون بهتره رو بهونه میکنن...
دستی به موهاش کشید و در حالی که به زیر چشمهای کبود
تهیونگ نگاه میکرد گفت:
_ امروز به خواهرت زنگ زدم... گفت سه هفته است به دخترت
سر نزدی... اون بچه چه گناهی کرده؟
پوزخندی زد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ چه گناهی کرده که پدرش منم؟
نامجون بی صدا نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_ برادر سویون اومده؟
با به یاد آوردن جونگکوک قلبش از حرکت ایستاد، خودش هم
دلیلش رو نمیدونست اما اون پسر بی دلیل باعث حس بدی
توی وجودش میشد:
آخرین پک رو به سیگارش زد، سیگار رو توی گلدون
خاموش کرد و دودش رو بیرون داد نگاهی به دیوار های خونه
اش انداخت... پرده های پنجره ها رو خیلی وقت بود که کنار
نزده بود، نفس عمیقی کشید، خودش هم نمیدونست با وجود
گذشتن سه ماه چرا هنوز به بوسان برنگشته... انگار سئول راه
بهتری برای فرار کردن داشت.
این روزها حتی حال عوض کردن لباس هاش رو نداشت، دو
دکمه ی باالیی پیراهنش رو باز کرد و شیشه ی مشروبی که
توی کمد بود رو خارج کرد. لیوانش رو پر کرد، خواست
محتوای لیوان رو سر بکشه که صدای زنگ خونه اش بلند شد
شیشه رو روی اپن گذاشت و در حالی که سیگار دیگه ای رو
روشن میکرد به سمت در رفت با باز شدن در چهره ی نامجون
نمایان شد، کت چرم مشکی رنگی پوشیده بود و موهای قهوه
ای رنگش رو به عقب حالت داده بود، مطمئنا االن باید توی بوسان میبود
_ خب... سالم...
حرفی نزد و از جلوی در کنار رفت، پک دیگه ای به سیگارش
زد و شیشه ی مشروب رو از روی اپن برداشت، شیشه رو سر
کشید و به سمت نامجون برگشت:
_ بیا تو...
نامجون بدون حرف دیگه ای قدمی به جلو گذاشت و وارد
خونه اش شد، خونه شلخته نبود اما تهیونگ... تقریبا فرو
پاشیده بود.
پک عمیق تری به سیگار زد که باعث شد به فیلترش برسه،
دود رو بیرون داد و فیلتر سیگار رو روی اپن انداخت:
_ بیا تو نامجونا... تو هم بیا زندگیم و ببین.
_ چیکار میکنی تهیونگ؟
یکی از ابروهاش رو باال داد و پوزخندی زد، روی مبل تک نفره
ی توی سالن لم داد و بطری رو دوباره سر کشید:
_ زنده بودنم و سپری میکنم...
آهی کشید و به اپن تکیه داد، بهترین دوستش، مافوق خوبش،
بهترین سرگرد بوسان، باید به این روز میوفتاد؟
_ نمیخوای برگردی بوسان؟
_ سئول واسم بهتره.
دست به سینه نگاهش کرد و گفت:
_ دقیقا چیش بهتره؟
تلخ خندید و سیگار دیگه ای رو از جیبش خارج کرد، نامجون
که عصبی شده بود سیگار رو از دستش کشید و روی زمین
انداخت، تهیونگ بدون حس به سیگاری که روی زمین بود
چشم دوخت و گفت:
_ نمیدونم... آدما وقتی میخوان یه جایی بمونن... اینکه اونجا
براشون بهتره رو بهونه میکنن...
دستی به موهاش کشید و در حالی که به زیر چشمهای کبود
تهیونگ نگاه میکرد گفت:
_ امروز به خواهرت زنگ زدم... گفت سه هفته است به دخترت
سر نزدی... اون بچه چه گناهی کرده؟
پوزخندی زد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ چه گناهی کرده که پدرش منم؟
نامجون بی صدا نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_ برادر سویون اومده؟
با به یاد آوردن جونگکوک قلبش از حرکت ایستاد، خودش هم
دلیلش رو نمیدونست اما اون پسر بی دلیل باعث حس بدی
توی وجودش میشد:
۶.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.