پارت ۶ : یادتون هست؟؟ .
پارت ۶ : یادتون هست؟؟ .
اخمام باز شد و گفتم : سلام بله یادم هست نامجون : میخواستم برای شوهرتون بگم میتونید امشب بیایید اینجا ؟؟من : آم...بله بله میاییم نامجون : میبینمتون امشب من : همینطور . تلفنو قطع کردم که لونیرا گوشیو ازم گرفت و میزدش زمین . شب شد و جونگ کوک اومد . بهش قضیه رو گفتم و بعد ازینکه لونیرا خوابش برد رفتیم اونجا .از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل . وارد اتاقش شدیم که نامجون مارو دید و بلند شد وایستاد . دونفر کنارش بودن که یکیش تهیونگ بود . با تعجب گفتم : ت تهیونگ؟؟!!!!!!تهیونگ : نریلاا؟؟؟نرییییلااااا دلمممم براتتت تنگ شدههههه من : ساکتتت بچه خوابههه هااا تهیونگ : ببخشید ببخشید ببینم این گوگولیو . یکم لپاشو کشید که بچه تکون خورد که با پام زدم تو ساق پاش و گفتم : نکن بیدار بشه میدم به خودت وی : آخ آخ غلط کردم . با جونگ کوکم کلی حرف زدن . یکی بود که خیلی خشک رفتار میکرد ...خشگ که نه...کلا ساکت بود . نامجون گفت : خب ...تهیونگ بحثتون تموم شد؟؟؟وی : آ...بله نامجون : خب...همینطور که تو اطلاعات این ماشینو دادی من و وی دنبالش گشتیم و ... تو جاده بوسان پیداش کردیم ولی مشکل اصلی اینجاس ...صفحه کامپیوتر رو چرخوند سمتم و گفت : ما تو دوربین اول میبینم که همچین ماشینی رد میشع. زد فیلم بعدی و گفت : دوربین دوم همچین ماشینی رد نمیشه...ما تا یک ماه رو نگا کردیم...انگار یک توقف بین دوربین ها زده و دیده نمیشه .
یکم سکوت کرد . ا اونجا چرا رفته؟ یعنی چی شده؟؟ نامجون گفت : من این دوتا رو مسئول گشتن اونجا کردم . تهیونگ گفت : میشناسید دیگه نگم کیم؟ جونگ کوک : خب حالا بسه . اون مرد ساکت هم گفت : شوگا هستم . با سر تایید کردم . نامجون شوگا و تهیونگ رو نزدیک هم کرد و گفت : این دوتا کل جنگل و جاده بوسانو میگردن .
*now...
با تکون خوردن یکچیزی بیدار شدم .
جونگ کوک داشت بیدارم میکرد . رو تخت نشستم و گفتم : چیشده؟؟؟جونگ کوک : از بیمارستان زنگ زدن میگن بهوش اومده من : خب....کی بهوش اومده؟؟؟جونگ کوک : الان کی تو بیمارستان برای تو مهم و ویژه اس؟. ویندوزم بالا اومد و گفتم : آو..آو یادم رفت جونگ کوک : تا حاضر شی من بچه رو میبرم پایین من : باشه . بلند شدم یک لباس بافتنی سفید شیری پوشیدم و یک پالتو سیاه برداشتم و رفتم پایین . سوار ماشین شدم و حرکت کردیم . تو راه یکم با موهام ور رفتم و بالای سرم بستمش محکم . رفتیم بیمارستام هنوز گوگولی خواب بود و بیدارش نکردم تو بغل کوک گذاشتم باشه . کوک گفت : برو پیشش من : باشه .
رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم . با دیدن صورت باند پیچیش قلبم تپششو کم کرد . نفس عمیق کشیدم...الان وقتش نیست . رفتم سمتش و رو صندلی کنارش نشستم . نیم رخ صورتشو میدیدم . اروم دست چپمو رو دست چپش گذاشتم و اروم گفتم : جیمین....
اخمام باز شد و گفتم : سلام بله یادم هست نامجون : میخواستم برای شوهرتون بگم میتونید امشب بیایید اینجا ؟؟من : آم...بله بله میاییم نامجون : میبینمتون امشب من : همینطور . تلفنو قطع کردم که لونیرا گوشیو ازم گرفت و میزدش زمین . شب شد و جونگ کوک اومد . بهش قضیه رو گفتم و بعد ازینکه لونیرا خوابش برد رفتیم اونجا .از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل . وارد اتاقش شدیم که نامجون مارو دید و بلند شد وایستاد . دونفر کنارش بودن که یکیش تهیونگ بود . با تعجب گفتم : ت تهیونگ؟؟!!!!!!تهیونگ : نریلاا؟؟؟نرییییلااااا دلمممم براتتت تنگ شدههههه من : ساکتتت بچه خوابههه هااا تهیونگ : ببخشید ببخشید ببینم این گوگولیو . یکم لپاشو کشید که بچه تکون خورد که با پام زدم تو ساق پاش و گفتم : نکن بیدار بشه میدم به خودت وی : آخ آخ غلط کردم . با جونگ کوکم کلی حرف زدن . یکی بود که خیلی خشک رفتار میکرد ...خشگ که نه...کلا ساکت بود . نامجون گفت : خب ...تهیونگ بحثتون تموم شد؟؟؟وی : آ...بله نامجون : خب...همینطور که تو اطلاعات این ماشینو دادی من و وی دنبالش گشتیم و ... تو جاده بوسان پیداش کردیم ولی مشکل اصلی اینجاس ...صفحه کامپیوتر رو چرخوند سمتم و گفت : ما تو دوربین اول میبینم که همچین ماشینی رد میشع. زد فیلم بعدی و گفت : دوربین دوم همچین ماشینی رد نمیشه...ما تا یک ماه رو نگا کردیم...انگار یک توقف بین دوربین ها زده و دیده نمیشه .
یکم سکوت کرد . ا اونجا چرا رفته؟ یعنی چی شده؟؟ نامجون گفت : من این دوتا رو مسئول گشتن اونجا کردم . تهیونگ گفت : میشناسید دیگه نگم کیم؟ جونگ کوک : خب حالا بسه . اون مرد ساکت هم گفت : شوگا هستم . با سر تایید کردم . نامجون شوگا و تهیونگ رو نزدیک هم کرد و گفت : این دوتا کل جنگل و جاده بوسانو میگردن .
*now...
با تکون خوردن یکچیزی بیدار شدم .
جونگ کوک داشت بیدارم میکرد . رو تخت نشستم و گفتم : چیشده؟؟؟جونگ کوک : از بیمارستان زنگ زدن میگن بهوش اومده من : خب....کی بهوش اومده؟؟؟جونگ کوک : الان کی تو بیمارستان برای تو مهم و ویژه اس؟. ویندوزم بالا اومد و گفتم : آو..آو یادم رفت جونگ کوک : تا حاضر شی من بچه رو میبرم پایین من : باشه . بلند شدم یک لباس بافتنی سفید شیری پوشیدم و یک پالتو سیاه برداشتم و رفتم پایین . سوار ماشین شدم و حرکت کردیم . تو راه یکم با موهام ور رفتم و بالای سرم بستمش محکم . رفتیم بیمارستام هنوز گوگولی خواب بود و بیدارش نکردم تو بغل کوک گذاشتم باشه . کوک گفت : برو پیشش من : باشه .
رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم . با دیدن صورت باند پیچیش قلبم تپششو کم کرد . نفس عمیق کشیدم...الان وقتش نیست . رفتم سمتش و رو صندلی کنارش نشستم . نیم رخ صورتشو میدیدم . اروم دست چپمو رو دست چپش گذاشتم و اروم گفتم : جیمین....
۴۶.۷k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.