پارت ۱۶ : اون اتش سوزی لعنتی...همه چیو بهم ریزوند همه چیو
پارت ۱۶ : اون اتش سوزی لعنتی...همه چیو بهم ریزوند همه چیو .
با صدای راننده به خودم اومدم و پولو حساب کردم و پیاده شدم .
حال خوبی نداشتم تمام راه اشک میریختم .
در خونه رو باز کردم . خونه ساکت بود ..بوی غذا میومد .
سمت اشپزخونه رفتم که دیدم جیمین در حال رامیون خوردن بود و لپاش باد کرده بود و با تعجب منو نگا میکرد .
لبخند زدم و گفتم : سلام جیمین : های... گریه کردی؟ من : یکم .
خواستم برم تو اتاق لباس عوض کنم که مچ دستم توسط دستای سردش گرفته شد و منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد .
نتونستم بغضمو تحمل کنم و زدم زیر گریه . بلند بلند گریه میکردم که اروم گفت : چیشده نریلا؟ من : هیچ...چی .
ازش جدا شدم و گذاشتم رد اشک رو صورتم بمونه . اشک هامو پاک کرد و گفت : ات... من : نه جیمین فقط...یکم حال و هوام بده جیمین : میخوای الان حرف بزنیم؟ من : نه..یکم گشنمه بعدش اوکیه .
منو سمت اشپزخونه کشوند و با بوی غذا انرژی بهم تزریق ش...
*now...
با صدای گوشیم وسط احساسات و افکارم پریدم و جواب دادم : بله؟؟ وی : اوهایو من : نزدیک شبه وی : حالا...ما داریم میایم من : همکاری میکرد؟ وی : اولش نه...بعدش که اسمتو گفتیم و یکم توضیح دادیم چه شکلی همکاری کرد من : اها خوبه وی : راستی ....ناراحت نمیشی یکچیزی بگم من : هوففف...نفس عمیقققق...چیشده؟ وی : ما چهارکیلو البالو گرفتیم .
تا اومدم جواب بدم قطع کرد .
چهارررکیلووو با پول مننننن!!!!
نفس کشیدن سخت بود برام .
نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به جیمین فکر کنم...با فکر کردن به اون موقعی که هیچ چاره و تنها بود و قبول کرد میاد تو خونم دلم لرزید...خیلی با صدای خاصی اینو گفت .
با ناله لونیرا رفتم تو اتاق...
۱ ساعت بعد...
لونیرا داشت بازی میکرد و جیغ میکشید و منم داشتم غذا درست میکردم که صدای در اومد .
درو باز کردم که وی رو دیدم . اومد تو و کوک به جیمین کمک کرد بیاد داخل . سرگیجه داشت...بلااخره منم دکترم میدونم با چه راه رفتی چه مشکلی داره( با اینکه کارش تو اتاق عمله!!)
بعد از شیش ماه جیمین پاشو گذاشته بود تو این خونه . بچه با سرعت سمت جیمین اومد و به پای جیمین چسبید و میگفت بابا .
جیمین رو کرد به من گفت : چی میگه؟
آ او
وی رنگ پریده نگام میکرد و فضا داشت سنگین میشد که گفتم : آ...اهم...خب تو خیلی شبیه پدرشی
با تعجب نگام کرد و گفت : باباش کجاس مگه؟ من : نمیدونم شیش ماهه رفته و خبری نیست ازش .
فضا پر سکوت شد . جیمین خم شد و بچه رو ناز کرد .
به وی اشاره کردم که ببره بچه رو .
هم جیمین هم بچه و خودش رفتن تو اتاق . کوک گفت : خوب جمع کردی من : نزدیک بود کوک : بیا چهارکیلو البالو .
چهار کیسه بزرگ البالو بود .
با سختی اوردیم تو خونه . فقط دستم بهت برسه کیم تهیونگ جرر وا جرر میشی
با صدای راننده به خودم اومدم و پولو حساب کردم و پیاده شدم .
حال خوبی نداشتم تمام راه اشک میریختم .
در خونه رو باز کردم . خونه ساکت بود ..بوی غذا میومد .
سمت اشپزخونه رفتم که دیدم جیمین در حال رامیون خوردن بود و لپاش باد کرده بود و با تعجب منو نگا میکرد .
لبخند زدم و گفتم : سلام جیمین : های... گریه کردی؟ من : یکم .
خواستم برم تو اتاق لباس عوض کنم که مچ دستم توسط دستای سردش گرفته شد و منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد .
نتونستم بغضمو تحمل کنم و زدم زیر گریه . بلند بلند گریه میکردم که اروم گفت : چیشده نریلا؟ من : هیچ...چی .
ازش جدا شدم و گذاشتم رد اشک رو صورتم بمونه . اشک هامو پاک کرد و گفت : ات... من : نه جیمین فقط...یکم حال و هوام بده جیمین : میخوای الان حرف بزنیم؟ من : نه..یکم گشنمه بعدش اوکیه .
منو سمت اشپزخونه کشوند و با بوی غذا انرژی بهم تزریق ش...
*now...
با صدای گوشیم وسط احساسات و افکارم پریدم و جواب دادم : بله؟؟ وی : اوهایو من : نزدیک شبه وی : حالا...ما داریم میایم من : همکاری میکرد؟ وی : اولش نه...بعدش که اسمتو گفتیم و یکم توضیح دادیم چه شکلی همکاری کرد من : اها خوبه وی : راستی ....ناراحت نمیشی یکچیزی بگم من : هوففف...نفس عمیقققق...چیشده؟ وی : ما چهارکیلو البالو گرفتیم .
تا اومدم جواب بدم قطع کرد .
چهارررکیلووو با پول مننننن!!!!
نفس کشیدن سخت بود برام .
نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به جیمین فکر کنم...با فکر کردن به اون موقعی که هیچ چاره و تنها بود و قبول کرد میاد تو خونم دلم لرزید...خیلی با صدای خاصی اینو گفت .
با ناله لونیرا رفتم تو اتاق...
۱ ساعت بعد...
لونیرا داشت بازی میکرد و جیغ میکشید و منم داشتم غذا درست میکردم که صدای در اومد .
درو باز کردم که وی رو دیدم . اومد تو و کوک به جیمین کمک کرد بیاد داخل . سرگیجه داشت...بلااخره منم دکترم میدونم با چه راه رفتی چه مشکلی داره( با اینکه کارش تو اتاق عمله!!)
بعد از شیش ماه جیمین پاشو گذاشته بود تو این خونه . بچه با سرعت سمت جیمین اومد و به پای جیمین چسبید و میگفت بابا .
جیمین رو کرد به من گفت : چی میگه؟
آ او
وی رنگ پریده نگام میکرد و فضا داشت سنگین میشد که گفتم : آ...اهم...خب تو خیلی شبیه پدرشی
با تعجب نگام کرد و گفت : باباش کجاس مگه؟ من : نمیدونم شیش ماهه رفته و خبری نیست ازش .
فضا پر سکوت شد . جیمین خم شد و بچه رو ناز کرد .
به وی اشاره کردم که ببره بچه رو .
هم جیمین هم بچه و خودش رفتن تو اتاق . کوک گفت : خوب جمع کردی من : نزدیک بود کوک : بیا چهارکیلو البالو .
چهار کیسه بزرگ البالو بود .
با سختی اوردیم تو خونه . فقط دستم بهت برسه کیم تهیونگ جرر وا جرر میشی
۳۵.۵k
۰۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.