مافیای سختگیر فصل دوم part 24
کوک: .... بیخیال من برم بخوابم نوش جونت ( ناراحت و بابغض و بلند شد و رفت طبقه بالا تو اتاق خواب )
ا.ت ویو
میدونم خیلی تند رفتم و ناراحتش کردم اما خب من واقعا نمیتونم ....... اووووف ا.ت چیکار کردی ... بلند شدم و رفتم سمت اتاق خواب که دیدم کوک داره لباسش را عوض میکنه
ا.ت: ... کوک ... من متاسفم بابت حرفایی که سر میز شام زدم .... ببخشید عشقم .. (و کوک را بغل میکنه )
کوک: .....
ا.ت: باهام قهر نکن دیگه .. کوک .. میدونی که طاقت قهرتا ندارم ( بغض )
کوک: ا.ت ببین من برات احترام قائلم و بیش از هرچی تو زندگیم تو را دوست دارم اما تو انگار منا دوست نداری ... یعنی چی که من برم از یکی دیگه بچه دار بشم .. میدونم دوست داری به ارزوی پدر بودنم برسم .. اما من از تو بچه میخوام .. من میخوام با تو این ... حس را تجربه کنم نه یکی دیگه .. ( با بغض و یکم بلند )
ا.ت ویو
باحرف هایی که میزد قلبم درد میگرفت .. یعنی انقدر تو این مدت بهش سخت گذشته که فکر میکنه برام مهم نیست ... اما کوک درست میگفت.. نباید اون حرف را بهش میزدم ..
ا.ت : کوک این چه حرفیه معلومه که دوست دارم من به خاطر تو هرکاری میکنم .... اما کوک .. من هنوز برای مادر شدن اماده نیستم .. نمیدونم ... میتونم مادر خوبی باشم یا نه .. لطفاً بهم یکم زمان بده کوک .. اون حرفم فقط بخاطر این گفتم که به ارزوت برسی ..( با بغض )
کوک: .. هعیییی .. باشه ا.ت .. دیگه درموردش حرف نمیزنم .. هروقت خواستی بچه دار بشیم .. اما .. لطفاً دیگه این حرف را نزن که .. من از یکی دیگه بچه دار بشم .. اگه اینطوری باشه .. اصلا نمیخوام .. ا.ت ( ناراحت و بغض )
ا.ت : .. باشه کوک .. مرسی که درکم میکنی ( و کوک را بغل کرد و کوک هم محکم توی بغلش ا.ت را فشرد )
کوک : .. دوست دارم
ا.ت : منم دوست دارم ..
کوک : .. بیا دیگه بخوابیم
ا.ت : باشه .. ( و کوک و ا.ت لباس هاشون را عوض کردن و خوابیدن و کوک ا.ت را از پشت بغل کرد و سیاهی مطلق )
( پرش به فردا صبح )
ا.ت ویو
صبح شده بود .. بیدار شدم و دیدم .. کوک هم بیدار شده ..
ا.ت : صبح بخیر ( لبخند )
کوک : صبح بخیر ( لبخند )
کوک: بیا بریم پایین صبحانه .. بخوریم
ا.ت : .. باشه ( و با کوک بلند شدن و لباس هاشون را عوض کردن و اومدن پایین و دیدن اجوما میز را چیده و نشستند و باهم .. خوردند )
( چند روز بعد )
ا.ت ویو
از اون اتفاق چند روز گذشته و .. کوک دیگه درمورد بچه هیچ حرفی نمیزنه .. خب راستش منم توی این چند روز نظرم هنوز عوض نشده .. اما انگار کوک دلش میخواد که بابا بشه .. امروز قرار بود .. با کوک بریم بیرون .. با کوک اومدیم بالا داخل اتاق و اماده شدیم و اومدیم پایین .. و کوک رفت سمت ماشین و منم رفتم و کنارش نشستم و راه افتادیم سمت پاساژ .. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل و داشتیم همینطوری اطراف را میگشتیم که یهو یکی از پشت .. کوک را صدا زد و گفت بابا و من و کوک با تعجب برگشتیم...
.... : .. بابا ( نگران و گریه )
کوک : ( با تعجب برگشت و پچه را دید ) ..
.... : .. تو که بابام نیستی ( با لحن بچگونه و گریه )
کوک : .. بیا اینجا ببینیم .. ( و پسر بچه را بغل کرد)
کوک : .. بابا و مامانت کجان
.... : نمیدونم .. گمشون کردم ( گریه )
کوک : .. باشه .. نگران نباش الان پیداشون میکنیم باشه ..
.... : .. باشه ( گریه )
کوک : .. افرین کوچولو .. خب حالا دیگه گریه نکن باشه ( لبخند )
.... : ..باشه ( بغض و اشکاش را پاک کرد )
کوک : ..خب اسمت چیه کوچولو ..
.... : هیون وو .. ( بغض)
کوک : .. اووو چه اسم قشنگی.. ( لبخند )
کوک : نگران نباش.. مامان و بابات را پیدا میکنیم .. باشه
هیون وو : ..باشه ( با لحن بچگونه )
کوک : .. خب بیا بریم این طرف ببینیم مامان و بابات را پیدا میکنیم .. یا نه
هیون وو : .. عمو
کوک : .. جونم ( لبخند)
هیون وو : .. این کیه ( با لحن بچگونه و اشاره به ا.ت )
کوک : .. این همسرمه ( خنده )
ا.ت : ( خنده )
هیون وو : .. میگم عمو .. تو نی نی داری ( با لحن بچگونه)
کوک : .... نه .. هنوز نی نی ندارم .. ( لبخند و به ا.ت نگاه کرد و ا.ت نگاهش را دزدید )
ا.ت : اهمممم .. خب .. مامان و بابات را کجا گم کردی .. هیون وو ( بغض )
هیون وو : .. نمیدونم .. من رفتم و لباس ها را نگاه کردم و بعد دیدیم نیستند .. ( با لحن بچگونه و بغض )
کوک : .. اشکالی نداره الان پیداشون میکنیم
کوک ویو
همینطوری داشتیم پاساژ را میگشتیم که یهو ..
پارت ۲۴ تموم شد ✨🤍
شرط
لایک: ۸۵
کامنت : ۴۰
ا.ت ویو
میدونم خیلی تند رفتم و ناراحتش کردم اما خب من واقعا نمیتونم ....... اووووف ا.ت چیکار کردی ... بلند شدم و رفتم سمت اتاق خواب که دیدم کوک داره لباسش را عوض میکنه
ا.ت: ... کوک ... من متاسفم بابت حرفایی که سر میز شام زدم .... ببخشید عشقم .. (و کوک را بغل میکنه )
کوک: .....
ا.ت: باهام قهر نکن دیگه .. کوک .. میدونی که طاقت قهرتا ندارم ( بغض )
کوک: ا.ت ببین من برات احترام قائلم و بیش از هرچی تو زندگیم تو را دوست دارم اما تو انگار منا دوست نداری ... یعنی چی که من برم از یکی دیگه بچه دار بشم .. میدونم دوست داری به ارزوی پدر بودنم برسم .. اما من از تو بچه میخوام .. من میخوام با تو این ... حس را تجربه کنم نه یکی دیگه .. ( با بغض و یکم بلند )
ا.ت ویو
باحرف هایی که میزد قلبم درد میگرفت .. یعنی انقدر تو این مدت بهش سخت گذشته که فکر میکنه برام مهم نیست ... اما کوک درست میگفت.. نباید اون حرف را بهش میزدم ..
ا.ت : کوک این چه حرفیه معلومه که دوست دارم من به خاطر تو هرکاری میکنم .... اما کوک .. من هنوز برای مادر شدن اماده نیستم .. نمیدونم ... میتونم مادر خوبی باشم یا نه .. لطفاً بهم یکم زمان بده کوک .. اون حرفم فقط بخاطر این گفتم که به ارزوت برسی ..( با بغض )
کوک: .. هعیییی .. باشه ا.ت .. دیگه درموردش حرف نمیزنم .. هروقت خواستی بچه دار بشیم .. اما .. لطفاً دیگه این حرف را نزن که .. من از یکی دیگه بچه دار بشم .. اگه اینطوری باشه .. اصلا نمیخوام .. ا.ت ( ناراحت و بغض )
ا.ت : .. باشه کوک .. مرسی که درکم میکنی ( و کوک را بغل کرد و کوک هم محکم توی بغلش ا.ت را فشرد )
کوک : .. دوست دارم
ا.ت : منم دوست دارم ..
کوک : .. بیا دیگه بخوابیم
ا.ت : باشه .. ( و کوک و ا.ت لباس هاشون را عوض کردن و خوابیدن و کوک ا.ت را از پشت بغل کرد و سیاهی مطلق )
( پرش به فردا صبح )
ا.ت ویو
صبح شده بود .. بیدار شدم و دیدم .. کوک هم بیدار شده ..
ا.ت : صبح بخیر ( لبخند )
کوک : صبح بخیر ( لبخند )
کوک: بیا بریم پایین صبحانه .. بخوریم
ا.ت : .. باشه ( و با کوک بلند شدن و لباس هاشون را عوض کردن و اومدن پایین و دیدن اجوما میز را چیده و نشستند و باهم .. خوردند )
( چند روز بعد )
ا.ت ویو
از اون اتفاق چند روز گذشته و .. کوک دیگه درمورد بچه هیچ حرفی نمیزنه .. خب راستش منم توی این چند روز نظرم هنوز عوض نشده .. اما انگار کوک دلش میخواد که بابا بشه .. امروز قرار بود .. با کوک بریم بیرون .. با کوک اومدیم بالا داخل اتاق و اماده شدیم و اومدیم پایین .. و کوک رفت سمت ماشین و منم رفتم و کنارش نشستم و راه افتادیم سمت پاساژ .. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل و داشتیم همینطوری اطراف را میگشتیم که یهو یکی از پشت .. کوک را صدا زد و گفت بابا و من و کوک با تعجب برگشتیم...
.... : .. بابا ( نگران و گریه )
کوک : ( با تعجب برگشت و پچه را دید ) ..
.... : .. تو که بابام نیستی ( با لحن بچگونه و گریه )
کوک : .. بیا اینجا ببینیم .. ( و پسر بچه را بغل کرد)
کوک : .. بابا و مامانت کجان
.... : نمیدونم .. گمشون کردم ( گریه )
کوک : .. باشه .. نگران نباش الان پیداشون میکنیم باشه ..
.... : .. باشه ( گریه )
کوک : .. افرین کوچولو .. خب حالا دیگه گریه نکن باشه ( لبخند )
.... : ..باشه ( بغض و اشکاش را پاک کرد )
کوک : ..خب اسمت چیه کوچولو ..
.... : هیون وو .. ( بغض)
کوک : .. اووو چه اسم قشنگی.. ( لبخند )
کوک : نگران نباش.. مامان و بابات را پیدا میکنیم .. باشه
هیون وو : ..باشه ( با لحن بچگونه )
کوک : .. خب بیا بریم این طرف ببینیم مامان و بابات را پیدا میکنیم .. یا نه
هیون وو : .. عمو
کوک : .. جونم ( لبخند)
هیون وو : .. این کیه ( با لحن بچگونه و اشاره به ا.ت )
کوک : .. این همسرمه ( خنده )
ا.ت : ( خنده )
هیون وو : .. میگم عمو .. تو نی نی داری ( با لحن بچگونه)
کوک : .... نه .. هنوز نی نی ندارم .. ( لبخند و به ا.ت نگاه کرد و ا.ت نگاهش را دزدید )
ا.ت : اهمممم .. خب .. مامان و بابات را کجا گم کردی .. هیون وو ( بغض )
هیون وو : .. نمیدونم .. من رفتم و لباس ها را نگاه کردم و بعد دیدیم نیستند .. ( با لحن بچگونه و بغض )
کوک : .. اشکالی نداره الان پیداشون میکنیم
کوک ویو
همینطوری داشتیم پاساژ را میگشتیم که یهو ..
پارت ۲۴ تموم شد ✨🤍
شرط
لایک: ۸۵
کامنت : ۴۰
۵۵.۱k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.