چند پارتی (وقتی هنوز هم دوستت داره ولی....) پارت ۲
#چان
#استری_کیدز
چند دقیقه ای از مراسم گذشته بود...حالا همه ی مهمون ها اومده بودن.
مجری به سمت استیج رفت
÷ خوب خوب....سلام به تمام مهمون ها و هنرمند های عزیز این جمع
همه شروع به دست زدن کردن
÷ امروز میخوام از فردی بین شما تشکر ویژه ای برای شرکت در این مراسم داشته باشم
همه با کنجکاوی و لبخند به مجری نگاه میکردن ، توی اون جمع فقط تو بودی که نمیدونستی چطور میتونی غمت رو مخفی کنی.
÷ اون فرد کشی نیست جز.....
÷ آقای بنگ چان
با شنیدن این اسم لبخند کمرنگی که بر لب داشتی از بین رفت و با چشمای پر از غم به مجری خیره شدی.
تمام جمعیت از جاشون بلند شدن و شروع کردم به دست زدن و تشویق کردن اما تو همچنان با بغض به مجری خیره بودی.
چان از کنار اعضا بلند شد و همینطور که لبخندی بر لب داشت تعظیمی کرد و به سمت استیج رفت....
نزدیک بود اشک از چشمات فرو بریزه...با تمام وجودت به معشوقت نگاه میکردی....معشوقه ای که حالا دیگه....برای تو نبود.
چان میکروفون رو از مجری گرفت و همینطور که لبخندی بر لب داشت شروع کرد به سخنرانی کردن.
با تمام وجودت بهش خیره بودی...واو چقدر زیبا بود...چقدر هنوز خوشگل لبخند میزد....چقدر با اعتماد بنفس بود....عشقم...چقدر دلم برات تنگ شده بود...) همه ی این کلمات توی سرت میپیچید....با تمام وجودت نگاهش میکردی...
بغض حالا به گلوت و قفسه ی سینت چنگ مینداخت....دیگه نمیتونستی کنترلش کنی....به سرعت از جات بلند شدی و به سمت سرویس بهداشتی رفتی.
.
خودت رو به در سرویس تکیه دادی....دیگه حتی نمیتونستی روی پاهات بایستی...آروم زمین افتادی و با تمام وجودت گریه میکردی...یعنی قرار بود بازم داشته باشیش؟...قرار بود بازم از نزدیک ببینیش؟...قرار بود بازم توی آغوشت بگیریش؟....قرار بود بازم اونو عشقم صدا کنی ؟....میشد ؟.... واقعاً میشد؟
چند ساعتی گذشته بود...حالا دیگه به خونت برگشته بودی...پاهات رو توی هم جمع کرده بودی و به نقطه ای نا مشخص خیره بودی.
تمام ذهنت مثل همیشه یک چیز بود...یا بهتر بگم یک نفر بود...چان...چان...و چان
با صدای گوشیت، افکارت رو کنار زدی و گوشی رو برداشتی.
منیجرت بود
× ا.ت....خبرارو شنیدی ؟
به تفاوت و بی حس حرف میزدی
+ چه خبری ؟.
#استری_کیدز
چند دقیقه ای از مراسم گذشته بود...حالا همه ی مهمون ها اومده بودن.
مجری به سمت استیج رفت
÷ خوب خوب....سلام به تمام مهمون ها و هنرمند های عزیز این جمع
همه شروع به دست زدن کردن
÷ امروز میخوام از فردی بین شما تشکر ویژه ای برای شرکت در این مراسم داشته باشم
همه با کنجکاوی و لبخند به مجری نگاه میکردن ، توی اون جمع فقط تو بودی که نمیدونستی چطور میتونی غمت رو مخفی کنی.
÷ اون فرد کشی نیست جز.....
÷ آقای بنگ چان
با شنیدن این اسم لبخند کمرنگی که بر لب داشتی از بین رفت و با چشمای پر از غم به مجری خیره شدی.
تمام جمعیت از جاشون بلند شدن و شروع کردم به دست زدن و تشویق کردن اما تو همچنان با بغض به مجری خیره بودی.
چان از کنار اعضا بلند شد و همینطور که لبخندی بر لب داشت تعظیمی کرد و به سمت استیج رفت....
نزدیک بود اشک از چشمات فرو بریزه...با تمام وجودت به معشوقت نگاه میکردی....معشوقه ای که حالا دیگه....برای تو نبود.
چان میکروفون رو از مجری گرفت و همینطور که لبخندی بر لب داشت شروع کرد به سخنرانی کردن.
با تمام وجودت بهش خیره بودی...واو چقدر زیبا بود...چقدر هنوز خوشگل لبخند میزد....چقدر با اعتماد بنفس بود....عشقم...چقدر دلم برات تنگ شده بود...) همه ی این کلمات توی سرت میپیچید....با تمام وجودت نگاهش میکردی...
بغض حالا به گلوت و قفسه ی سینت چنگ مینداخت....دیگه نمیتونستی کنترلش کنی....به سرعت از جات بلند شدی و به سمت سرویس بهداشتی رفتی.
.
خودت رو به در سرویس تکیه دادی....دیگه حتی نمیتونستی روی پاهات بایستی...آروم زمین افتادی و با تمام وجودت گریه میکردی...یعنی قرار بود بازم داشته باشیش؟...قرار بود بازم از نزدیک ببینیش؟...قرار بود بازم توی آغوشت بگیریش؟....قرار بود بازم اونو عشقم صدا کنی ؟....میشد ؟.... واقعاً میشد؟
چند ساعتی گذشته بود...حالا دیگه به خونت برگشته بودی...پاهات رو توی هم جمع کرده بودی و به نقطه ای نا مشخص خیره بودی.
تمام ذهنت مثل همیشه یک چیز بود...یا بهتر بگم یک نفر بود...چان...چان...و چان
با صدای گوشیت، افکارت رو کنار زدی و گوشی رو برداشتی.
منیجرت بود
× ا.ت....خبرارو شنیدی ؟
به تفاوت و بی حس حرف میزدی
+ چه خبری ؟.
۲۵.۰k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.