بچه ها بیاین به پیجش سر بزنید
بچه ها بیاین به پیجش سر بزنید
سیگار قلبی
پارت نوزده:
-مامان آرمان راست میگه من فکر نمیکردم عمو انقدر سخنران خوبی باشه پس سهراب پسر عمه پونه به عمو رفته، میگن حلال زاده به داییش میره چون اونم با اینکه ده سالشه ولی خیلی حرف میزنه.
بابا با خنده گفت:
-پس حتما سامان هم مثل منه!
با خنده گفتم:
-نمیدونم اون هنوز دو سالشه باید ببینم بعد ها چی میشه.
با این حرفم همه خندیدن«به خودم قول داده بودم دوباره همرو مثل قبل کنم و کاری کنم کمتر نبود آتوسا احساس بشه». مامانم از روی مبل بلند شد و رفت تو آشپزخونه و همزمان گفت:
-بیاین شام
آتریسا بلند شد و رفت کمک مامان ولی من همینجوری نشسته بودم که آرمان گفت:
-ارکیده میترسم زخم بستر بگیری، خب پاشو یه تکونی به خودت بده.
-اتفاقا منم نگران تو هستم، خب خودت پاشو اون هیکل مبارک رو تکون بده.
-خب من با تو فرق دارم
-چه فرقی؟
-خب من پسرم
-برای تنبلیت بهونه نیار چه ربطی داره، موقع خوردن با همیم موقع کار هم با همیم.
-خب من دستم شکسته
-اون یکی دستت نشکسته که با اون یکی کار کن
-به من که یک دستم سالمه میگی کار کن بعد خودت با جفت دست سالم همچین نشستی رو مبل تکونم نمیخوری که زیرت کپک زد.
-من از صبح بیرون بودم خستم، تویی که کنگر خوردی و لنگر انداختی از صبح تکونم نخوردی، اتفاقا باید نگران زیر خودت باشی.
-حرف زدن خستگی میاره؛ ارکیده یه چیزی بگو آدم باورش بشه!
-نه پس از صبح تا حالا چمبرک زدن روی مبل زیر کولر خستگی میاره.
تا اومد آرمان دوباره شروع کنه بابا با تشر گفت:
-اَه بس کنید دیگه، خیر سرم اومدم یه اخبار ببینم اگه گذاشتین بفهمم چی شد انقدر اره دادین تیشه گرفتین که سرم رفت و هیچی از اخبار نفهمیدم. الان هم جفتتون بلند بشید برید کمک مامانتون. وقتی دید جفتمون ساکت نشستیم دوباره تشر زد:
-پاشید دیگه
من و آرمان عین جت پریدیم تو آشپزخونه و من سریع رفتم میزو بچینم و آرمانم سریع مشغول ریختن سبزی خوردن تو سبد شد؛ آتریسا که مشغول ریختن خورشت بود یه نگاه به من و آرمان کرد و گفت:
-خوشم اومد بابا آدمتون کرد
آرمان در جوابش گفت:
-ببند آتریسا
-بله؟!! آقا آرمان محض اطلاعتون من ارکیده نیستم که ۴ سال ازت کوچکتر باشم و هر چی خواستی بگی من ازت ۳ سال بزرگترم
به آتریسا گفتم:
-آرمان جرعت نداره چیزی به من بگه
آرمان گفت:
-ارکیده وسط دعوا نرخ تعیین نکن بعدم آتریسا خانم بزرگی یه عقل نه به سن
یه دفعه مامان گفت:
-بچه ها من باباتون نیستم که فقط یه تذکر بدم من همچین ۳ تاتون رو میزنم که تا آخر عمرتون زبونتون باز نشه، اِ خجالت نمیکشن خرس گنده ها...
#رمان
#سیگارقلبی
سیگار قلبی
پارت نوزده:
-مامان آرمان راست میگه من فکر نمیکردم عمو انقدر سخنران خوبی باشه پس سهراب پسر عمه پونه به عمو رفته، میگن حلال زاده به داییش میره چون اونم با اینکه ده سالشه ولی خیلی حرف میزنه.
بابا با خنده گفت:
-پس حتما سامان هم مثل منه!
با خنده گفتم:
-نمیدونم اون هنوز دو سالشه باید ببینم بعد ها چی میشه.
با این حرفم همه خندیدن«به خودم قول داده بودم دوباره همرو مثل قبل کنم و کاری کنم کمتر نبود آتوسا احساس بشه». مامانم از روی مبل بلند شد و رفت تو آشپزخونه و همزمان گفت:
-بیاین شام
آتریسا بلند شد و رفت کمک مامان ولی من همینجوری نشسته بودم که آرمان گفت:
-ارکیده میترسم زخم بستر بگیری، خب پاشو یه تکونی به خودت بده.
-اتفاقا منم نگران تو هستم، خب خودت پاشو اون هیکل مبارک رو تکون بده.
-خب من با تو فرق دارم
-چه فرقی؟
-خب من پسرم
-برای تنبلیت بهونه نیار چه ربطی داره، موقع خوردن با همیم موقع کار هم با همیم.
-خب من دستم شکسته
-اون یکی دستت نشکسته که با اون یکی کار کن
-به من که یک دستم سالمه میگی کار کن بعد خودت با جفت دست سالم همچین نشستی رو مبل تکونم نمیخوری که زیرت کپک زد.
-من از صبح بیرون بودم خستم، تویی که کنگر خوردی و لنگر انداختی از صبح تکونم نخوردی، اتفاقا باید نگران زیر خودت باشی.
-حرف زدن خستگی میاره؛ ارکیده یه چیزی بگو آدم باورش بشه!
-نه پس از صبح تا حالا چمبرک زدن روی مبل زیر کولر خستگی میاره.
تا اومد آرمان دوباره شروع کنه بابا با تشر گفت:
-اَه بس کنید دیگه، خیر سرم اومدم یه اخبار ببینم اگه گذاشتین بفهمم چی شد انقدر اره دادین تیشه گرفتین که سرم رفت و هیچی از اخبار نفهمیدم. الان هم جفتتون بلند بشید برید کمک مامانتون. وقتی دید جفتمون ساکت نشستیم دوباره تشر زد:
-پاشید دیگه
من و آرمان عین جت پریدیم تو آشپزخونه و من سریع رفتم میزو بچینم و آرمانم سریع مشغول ریختن سبزی خوردن تو سبد شد؛ آتریسا که مشغول ریختن خورشت بود یه نگاه به من و آرمان کرد و گفت:
-خوشم اومد بابا آدمتون کرد
آرمان در جوابش گفت:
-ببند آتریسا
-بله؟!! آقا آرمان محض اطلاعتون من ارکیده نیستم که ۴ سال ازت کوچکتر باشم و هر چی خواستی بگی من ازت ۳ سال بزرگترم
به آتریسا گفتم:
-آرمان جرعت نداره چیزی به من بگه
آرمان گفت:
-ارکیده وسط دعوا نرخ تعیین نکن بعدم آتریسا خانم بزرگی یه عقل نه به سن
یه دفعه مامان گفت:
-بچه ها من باباتون نیستم که فقط یه تذکر بدم من همچین ۳ تاتون رو میزنم که تا آخر عمرتون زبونتون باز نشه، اِ خجالت نمیکشن خرس گنده ها...
#رمان
#سیگارقلبی
۲.۱k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.