پارت 22
پارت 22
ویوی بومگیو:
صبح با احساس نوازش دستی چشمامو باز کردم.. یونجون دیدم که زود دستشو عقب برد و لبخندشو جمع کرد:چقدر میخوابی... لحنش مثل همیشه نبود.. یه لطافت و شیطنت خاصی توش بود.... :دیشب دیر خوابیدم.. یونجون:چرا؟.. بومگیو:نگرانت بودم.. واییی خاک بر سرم.. چرا اینو بلند گفتم، ای وای... حالا لال میشدی بگی خوابم نبرد؟ اخه... بومگیو گند زدی.. یونجون با تعجب بهم خیره شد:ن.. نگران من؟ بومگیو:ها.. چیزه.. میخواستم بهانه ای جور کنم که صدای خدمتکار گفت و گومون رو قطع کرد:ارباب... اقای چوی اومدن! به یونجون نگاه کردم..نگاهش خشمگین شد... :بگو الان میاد... خدمتکار رفت:من باید برم.. بابام اومده.. تو هم بلند شو برو صبحانه بخور.. و بعد رفت..
گیج بودم.. ولی.. ولی خوشحال بودم که بهش گفتم که نگرانشم.. یه لبخند کوچولو رو لبام نشست... رفتمو صبحانه خوردم.. وقتی برمیگشتم از اتاق یونجون صدای یه مرد میومد.. احتمالا طبق گفتش پدرش باشه.. نمیدونم چرا ولی رفتمو گوش وایسادم.. چه کنم، فضولم، اعتراف میکنم.. نمیشه انکار کرد، میشه؟ رفتمو و گوشمو چسبوندم به در.. صدای مرده اومد:ببین.. برای اخرین بار میگم.. یا کاری که گفتمو میکنی یا کل دم و دستگاهتو خراب میکنم.. یونجون:یه بار تموم داراییمو گرفتی بهت هیچی نگفتم... فکر کردی میزارم دستی دستی کل زندگیمو نابود کنی؟ مامانمو کشتی... فکر کردی خنگم نفهمیدم؟ نفهمیدم عزیز ترین کسمو تو کشتی؟ مرد:چرت و پرت نگو... من عاشقش بودم.. دیوانه نیستم عشقمو بکشم.. یونجون کمی صداش بالا رفت:اتفاقا دیوانه ای! تو مریضی بابا.. مریض.. مریض و تقریبا داد زد.. چند متر پریدم هوا.. ترسیدم درو باز کنن.. ترجیح دادم به اتاقم برم و این حس فوضولی رو فعلا موقوف کنم به بعد...
ویوی بومگیو:
صبح با احساس نوازش دستی چشمامو باز کردم.. یونجون دیدم که زود دستشو عقب برد و لبخندشو جمع کرد:چقدر میخوابی... لحنش مثل همیشه نبود.. یه لطافت و شیطنت خاصی توش بود.... :دیشب دیر خوابیدم.. یونجون:چرا؟.. بومگیو:نگرانت بودم.. واییی خاک بر سرم.. چرا اینو بلند گفتم، ای وای... حالا لال میشدی بگی خوابم نبرد؟ اخه... بومگیو گند زدی.. یونجون با تعجب بهم خیره شد:ن.. نگران من؟ بومگیو:ها.. چیزه.. میخواستم بهانه ای جور کنم که صدای خدمتکار گفت و گومون رو قطع کرد:ارباب... اقای چوی اومدن! به یونجون نگاه کردم..نگاهش خشمگین شد... :بگو الان میاد... خدمتکار رفت:من باید برم.. بابام اومده.. تو هم بلند شو برو صبحانه بخور.. و بعد رفت..
گیج بودم.. ولی.. ولی خوشحال بودم که بهش گفتم که نگرانشم.. یه لبخند کوچولو رو لبام نشست... رفتمو صبحانه خوردم.. وقتی برمیگشتم از اتاق یونجون صدای یه مرد میومد.. احتمالا طبق گفتش پدرش باشه.. نمیدونم چرا ولی رفتمو گوش وایسادم.. چه کنم، فضولم، اعتراف میکنم.. نمیشه انکار کرد، میشه؟ رفتمو و گوشمو چسبوندم به در.. صدای مرده اومد:ببین.. برای اخرین بار میگم.. یا کاری که گفتمو میکنی یا کل دم و دستگاهتو خراب میکنم.. یونجون:یه بار تموم داراییمو گرفتی بهت هیچی نگفتم... فکر کردی میزارم دستی دستی کل زندگیمو نابود کنی؟ مامانمو کشتی... فکر کردی خنگم نفهمیدم؟ نفهمیدم عزیز ترین کسمو تو کشتی؟ مرد:چرت و پرت نگو... من عاشقش بودم.. دیوانه نیستم عشقمو بکشم.. یونجون کمی صداش بالا رفت:اتفاقا دیوانه ای! تو مریضی بابا.. مریض.. مریض و تقریبا داد زد.. چند متر پریدم هوا.. ترسیدم درو باز کنن.. ترجیح دادم به اتاقم برم و این حس فوضولی رو فعلا موقوف کنم به بعد...
۲.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.