「مزاحم قلبم」
「مزاحم قلبم」
part³
"آنچه گذشت:
-اقای پارک با من کار داشتن...
-اینبار اشکال نداره بار دیگت تکرار شه باید دنبال کار جدید باشید...
از خیابون رد شدم کهـ..."
ویو ات
از خیابون رد شدم که صدایی از پشت سرم شنیدم.
صدا اشنا بود.
خیلی اشنا.
سرمو برگردوندم که با چانی رو به رو شدم.
چانی برادر ماریه و البته دوست پسرم اوق.
چند روز پیش باهاش کات کردم چون وضعیتم اونجوری نبود که بتونم باهاش تو رابطه باشم.
با قدم های بلندش داشت به سمتم میومد.
یه سیوشرت کرمی با شلوار لی تنگ پوشیده بود که با کلاهی که گذاشته بود جذابیتشو بیشتر میکرد.
-سلام چطوری؟
بدون توجه بهش سرمو برگردوندم.
-من و تو دیگه همو نمیشناسیم.
و چند قدم برداشتم که با چیزی که گفت سرجام میخکوب شدم.
-عاشق کسی شدی؟
برگشتم طرفش.
-بو؟(چی)
-عاشق کسی دیگه شدی که ولم کردی؟ عاشق کی شدی؟... بهم بگو اون کیه؟
سکوت کرده بودمو چیزی نمیگفتم
اخه من با این وضعیت میتونستم عاشق بشم؟
من بعد از اون حادثه 5 سال پیش دیگه هیچ وقت حسی به کسی ندارم و نخواهم داشت.
-جوابمو بده
-من عاشق نمیشم
این تنها جمله ای بود که میتونستم بگم
-دروغ نگو تو عاشق شدی.
-دهنمو باز نکن خودتم میدونی که میتونم چیا بهت بگم
-ات خواهش میکنم برگرد پیشم من بدون تو نمیتونم
-دیگه اتی وجود نداره من نمیتونم باهات تو رابطه باشم.
و بعد از گفتن این حرف سرمو پایین انداختم و راحمو رفتم
ایشش لعنتی وقتمو گرفت، الان دیر میرسم.
تا جایی که میتونستم قدمامو تند و بزرگ بر میداشتم تا از دید مین چانیول دور بشم.
وقتی کاملا از دید رس محو شدم با تمام توانم میدوییدم و میدوییدم تا...
"انچه خواهید خواند:
-لی ات...
-با این بار 17 بار، اخه چی کار کنم دیر میرسم تازه مدیر اون شرکتم هی گیر میده...
لباس مخصوصمو پوشیدمو..."
🚫اصکی ممنوع
part³
"آنچه گذشت:
-اقای پارک با من کار داشتن...
-اینبار اشکال نداره بار دیگت تکرار شه باید دنبال کار جدید باشید...
از خیابون رد شدم کهـ..."
ویو ات
از خیابون رد شدم که صدایی از پشت سرم شنیدم.
صدا اشنا بود.
خیلی اشنا.
سرمو برگردوندم که با چانی رو به رو شدم.
چانی برادر ماریه و البته دوست پسرم اوق.
چند روز پیش باهاش کات کردم چون وضعیتم اونجوری نبود که بتونم باهاش تو رابطه باشم.
با قدم های بلندش داشت به سمتم میومد.
یه سیوشرت کرمی با شلوار لی تنگ پوشیده بود که با کلاهی که گذاشته بود جذابیتشو بیشتر میکرد.
-سلام چطوری؟
بدون توجه بهش سرمو برگردوندم.
-من و تو دیگه همو نمیشناسیم.
و چند قدم برداشتم که با چیزی که گفت سرجام میخکوب شدم.
-عاشق کسی شدی؟
برگشتم طرفش.
-بو؟(چی)
-عاشق کسی دیگه شدی که ولم کردی؟ عاشق کی شدی؟... بهم بگو اون کیه؟
سکوت کرده بودمو چیزی نمیگفتم
اخه من با این وضعیت میتونستم عاشق بشم؟
من بعد از اون حادثه 5 سال پیش دیگه هیچ وقت حسی به کسی ندارم و نخواهم داشت.
-جوابمو بده
-من عاشق نمیشم
این تنها جمله ای بود که میتونستم بگم
-دروغ نگو تو عاشق شدی.
-دهنمو باز نکن خودتم میدونی که میتونم چیا بهت بگم
-ات خواهش میکنم برگرد پیشم من بدون تو نمیتونم
-دیگه اتی وجود نداره من نمیتونم باهات تو رابطه باشم.
و بعد از گفتن این حرف سرمو پایین انداختم و راحمو رفتم
ایشش لعنتی وقتمو گرفت، الان دیر میرسم.
تا جایی که میتونستم قدمامو تند و بزرگ بر میداشتم تا از دید مین چانیول دور بشم.
وقتی کاملا از دید رس محو شدم با تمام توانم میدوییدم و میدوییدم تا...
"انچه خواهید خواند:
-لی ات...
-با این بار 17 بار، اخه چی کار کنم دیر میرسم تازه مدیر اون شرکتم هی گیر میده...
لباس مخصوصمو پوشیدمو..."
🚫اصکی ممنوع
۲.۲k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.