سفر به گذشته p10 اخر
همینجور که داشتیم راه میرفتیم یهو صدای تیر اومد جونگ کوک ترسیده به سمتم اومد وحالم رو پرسید
-حالت خوبه چاگی؟
+اوهوم خوبم صدای چیه؟
-الان میرم ببینم
+باشه
کوک رفت و منم همونجا منتظر مونوم که بعد ده دقیقه جونگ کوک نگران اومد سمتم و گفت
-اینجا امن نیست باید بریم
+چرا چیشده؟
-جنگ بین گوگوریو و چوسان اتفاق افتاده
+چ.... چی؟
-شما باید برین برای بچمونم بده
+من شما رو تنها نمیزارم
-ملکه لطفا
که یهو یکی از پشت جونگ کوک تفنگ رو گرفته بود سمتش منم ترسیدم و گفتم میخواد بهش تیر بزنه برای همین بغلش کردم و جامو باهاش عوض کردم و تیر خورد به پهلوم و گفتم "پادشاه من دوست دارم"
-م.... ملکه.... ملکه (داد) یشششش عوضی میکشمت
ویو کوک
خیلی نگران خودشو بچمون بودم سربازا رو صدا کردم و اونو کشتن سوجین رو بغل کردم و به سمت اتاقش بردم که بانو سو ترسیده اومد سمتم
بانو سو: سر.... سرورم چیشده؟(نگران)
-طبیب رو خبر کنید زود(داد)
بانو سو: بل.... بله
سوجین بیهوش بود و هیی ازش خون میرفت
و منم بیشتر نگران میشدم گذاشتمش رو تخت که دیدم طبیب اومد و معاینش کرد و گفت
&خداروشکر هر دوسالمن زخمشون رو بخیه زدم و تیر رو در اوردم
-هوففف خداروشکر ممنون میتونی بری
&بله سرورم
کنارش نشسته بودم و دستمو تو دستش قفل کرده بودم که دستش تکون خورد و با تعجب بهش نگاه کردم
+پ.... پادشاه
-ملکه حالتون خوبه جاییتون درد نمیکنه؟
+من خوبم بچمون چی؟
-اونم خوبه
+هوفففف خداروشکر
یک ماه بعد
با دردی که تو شکمم بود کوک رو صدا میزدم و میگفتم اخخ
ـالان طبیب میاد دووم بیار ملکه من
+اخخخخخ
طبیب اومد و گفت باید بچه بدنیا بیاد بچه رو بدنیا اورد و اسمشو گذاشتن سوهو
+چقدر قشنگه پسرمون مگه نه؟
-درسته به پدرش رفته
+یااا
-خنده خیله خب
و به خوبی و خوش زندگی کردن....
گند زدم نه؟
اگه بد شد ببخشید
-حالت خوبه چاگی؟
+اوهوم خوبم صدای چیه؟
-الان میرم ببینم
+باشه
کوک رفت و منم همونجا منتظر مونوم که بعد ده دقیقه جونگ کوک نگران اومد سمتم و گفت
-اینجا امن نیست باید بریم
+چرا چیشده؟
-جنگ بین گوگوریو و چوسان اتفاق افتاده
+چ.... چی؟
-شما باید برین برای بچمونم بده
+من شما رو تنها نمیزارم
-ملکه لطفا
که یهو یکی از پشت جونگ کوک تفنگ رو گرفته بود سمتش منم ترسیدم و گفتم میخواد بهش تیر بزنه برای همین بغلش کردم و جامو باهاش عوض کردم و تیر خورد به پهلوم و گفتم "پادشاه من دوست دارم"
-م.... ملکه.... ملکه (داد) یشششش عوضی میکشمت
ویو کوک
خیلی نگران خودشو بچمون بودم سربازا رو صدا کردم و اونو کشتن سوجین رو بغل کردم و به سمت اتاقش بردم که بانو سو ترسیده اومد سمتم
بانو سو: سر.... سرورم چیشده؟(نگران)
-طبیب رو خبر کنید زود(داد)
بانو سو: بل.... بله
سوجین بیهوش بود و هیی ازش خون میرفت
و منم بیشتر نگران میشدم گذاشتمش رو تخت که دیدم طبیب اومد و معاینش کرد و گفت
&خداروشکر هر دوسالمن زخمشون رو بخیه زدم و تیر رو در اوردم
-هوففف خداروشکر ممنون میتونی بری
&بله سرورم
کنارش نشسته بودم و دستمو تو دستش قفل کرده بودم که دستش تکون خورد و با تعجب بهش نگاه کردم
+پ.... پادشاه
-ملکه حالتون خوبه جاییتون درد نمیکنه؟
+من خوبم بچمون چی؟
-اونم خوبه
+هوفففف خداروشکر
یک ماه بعد
با دردی که تو شکمم بود کوک رو صدا میزدم و میگفتم اخخ
ـالان طبیب میاد دووم بیار ملکه من
+اخخخخخ
طبیب اومد و گفت باید بچه بدنیا بیاد بچه رو بدنیا اورد و اسمشو گذاشتن سوهو
+چقدر قشنگه پسرمون مگه نه؟
-درسته به پدرش رفته
+یااا
-خنده خیله خب
و به خوبی و خوش زندگی کردن....
گند زدم نه؟
اگه بد شد ببخشید
۴.۷k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.