𝕻𝖆𝖗𝖙 ⁵⁰
خون مورد علاقه ی من(𝙈𝙮 𝙛𝙖𝙫𝙤𝙪𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙗𝙡𝙤𝙤𝙙)𝕻𝖆𝖗𝖙 ⁵⁰
برای میکاپ اومدن لباسم رو پوشیدم و همراهیم کردم تهیونگ با دسته گل منتظرم بود دستشو گرفت جلوم و منم دستم رو گزاشتم تو دستش حلقه ها رو بهمون دادن _ آماده ایی تا آخر عمر شریک من بشی + ارع تا آخر عمر پیش هممیمونیم وخانواده ی خودمون رو داریم . ( از این بوسه فرانسوی هم انجام میدن دیگع گفتم زشته از زبون ا/ت بگم😂 ) همه دست زدن . تینا: منم بوس میخوام.
از زبان تهیونگ: تینا رو بغل کردیم _ بیا اینم بوس سه تایی خندیدیم خوشحالم از اینکه همچین خانواده ای دارم که باعث خوشحالیم میشن .
پرش زمانی چن سال بعد:
از زبان ا/ت:
تینا الان پنچ سالشه و خوشحال کنار هم زندگی میکنیم +امروز قراره دختر کوچولوم رو ببرم شهر بازی . تینا: آخ جون بابایی میاد _ معلومه که میام سوار ماشین شو......تینا: بابا دلم میخواد سوار تک شاخه بشم _ باشه . برای تینا دست تکون میدادیم خنده هایی پر از شوق و خوشحالی بینمون بود کلی بازی ها رفتیم باهم رو به تهیونگ گفتم + تهیونگ بریم کنار دریا _ باشه.....+ اخیشش چه هوای آزادی بیاید کنار هموایسیم عکس بگیریم . تینا: مامانی بزار من بگیرم + باشه _ بگین سیب . سه تایی: سیب . + عجب عکس قشنگی شد....تینا: بابا مامانی چرا گریه میکنه _ چون یاد مامان بزرگش افتاده . تینا: مگه مامان بزرگش چیکار کرده _ مامان بزرگش مامانی رو آورده اینجا با هم مثل ما بازی کرده مامان بزرگ مامانی رفت تو آسمون بخاطر همین الان به یاد اون افتاده گریه اش گرفته . تینا و تهیونگ اومدن پیشم . تینا: مامانی گریه نکن باشه + باشه . با دستای کوچولوش اشک هامو پاک کرد بغلم کرد و تهیونگ هم بغلمون کرد + خوشحالم کنارم هستین _ ما هم......
وَووووو اتمام فیک یع تموم شد بلرزون برید به امان خدا بای بای برید دیگه نشنید اینجا 😂
برای میکاپ اومدن لباسم رو پوشیدم و همراهیم کردم تهیونگ با دسته گل منتظرم بود دستشو گرفت جلوم و منم دستم رو گزاشتم تو دستش حلقه ها رو بهمون دادن _ آماده ایی تا آخر عمر شریک من بشی + ارع تا آخر عمر پیش هممیمونیم وخانواده ی خودمون رو داریم . ( از این بوسه فرانسوی هم انجام میدن دیگع گفتم زشته از زبون ا/ت بگم😂 ) همه دست زدن . تینا: منم بوس میخوام.
از زبان تهیونگ: تینا رو بغل کردیم _ بیا اینم بوس سه تایی خندیدیم خوشحالم از اینکه همچین خانواده ای دارم که باعث خوشحالیم میشن .
پرش زمانی چن سال بعد:
از زبان ا/ت:
تینا الان پنچ سالشه و خوشحال کنار هم زندگی میکنیم +امروز قراره دختر کوچولوم رو ببرم شهر بازی . تینا: آخ جون بابایی میاد _ معلومه که میام سوار ماشین شو......تینا: بابا دلم میخواد سوار تک شاخه بشم _ باشه . برای تینا دست تکون میدادیم خنده هایی پر از شوق و خوشحالی بینمون بود کلی بازی ها رفتیم باهم رو به تهیونگ گفتم + تهیونگ بریم کنار دریا _ باشه.....+ اخیشش چه هوای آزادی بیاید کنار هموایسیم عکس بگیریم . تینا: مامانی بزار من بگیرم + باشه _ بگین سیب . سه تایی: سیب . + عجب عکس قشنگی شد....تینا: بابا مامانی چرا گریه میکنه _ چون یاد مامان بزرگش افتاده . تینا: مگه مامان بزرگش چیکار کرده _ مامان بزرگش مامانی رو آورده اینجا با هم مثل ما بازی کرده مامان بزرگ مامانی رفت تو آسمون بخاطر همین الان به یاد اون افتاده گریه اش گرفته . تینا و تهیونگ اومدن پیشم . تینا: مامانی گریه نکن باشه + باشه . با دستای کوچولوش اشک هامو پاک کرد بغلم کرد و تهیونگ هم بغلمون کرد + خوشحالم کنارم هستین _ ما هم......
وَووووو اتمام فیک یع تموم شد بلرزون برید به امان خدا بای بای برید دیگه نشنید اینجا 😂
۱۷۰.۹k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.