پارت 5
پارت 5
یونجون:اره! سوبین:ب... باشه، بدین ترتیب یونجون و سوبین، به اتاق رفتند و در کنار هم روی تخت دونفره ی سوبین خوابیدند( با رعایت فاصله)فردای ان روز صبح، سوبین با سر درد عجیبی بیدار شد، بلند شد و مسکن انداخت تا دردش کمتر شود، با همین حال شروع کرد به اماده کردن صبحانه برای یونجونش،اره، به خودش اعتراف کرد که یونجون رو دوست داره، خیلی زیاد، حتا از خانوادش که مردن هم بیشتر،حتا از جون خودش هم بیشتر، ولی،عمرا به یونجون از این حس میگفت، سوبین فقط یک دوست بود، همین... از همه مهمتر، سوبین فرشته بود، فرشته ها حق نداشتند عاشق انسان ها بشن، جرم سنگینی بود که مجازات سختی داشت، و این مجازات برای فرشته ی عاشق انسان به شدت سخت بود... افکار سوبین با صدای افتادن یک شیع روی زمین نصفه نیمه ماند و به عقب برگشت و یونجون را با لبخند و پهن دید:س.. سلام صبحت بخیر سوبینی.. سوبین:صبح تو هم بخیر، چرا انقدر زود بیدار شدی؟ امروز که مدرسه نداریم.. یونجون:تو چرا زود بیدار شدی؟ چرا رنگت پریده؟ خوبی؟
یونجون:اره! سوبین:ب... باشه، بدین ترتیب یونجون و سوبین، به اتاق رفتند و در کنار هم روی تخت دونفره ی سوبین خوابیدند( با رعایت فاصله)فردای ان روز صبح، سوبین با سر درد عجیبی بیدار شد، بلند شد و مسکن انداخت تا دردش کمتر شود، با همین حال شروع کرد به اماده کردن صبحانه برای یونجونش،اره، به خودش اعتراف کرد که یونجون رو دوست داره، خیلی زیاد، حتا از خانوادش که مردن هم بیشتر،حتا از جون خودش هم بیشتر، ولی،عمرا به یونجون از این حس میگفت، سوبین فقط یک دوست بود، همین... از همه مهمتر، سوبین فرشته بود، فرشته ها حق نداشتند عاشق انسان ها بشن، جرم سنگینی بود که مجازات سختی داشت، و این مجازات برای فرشته ی عاشق انسان به شدت سخت بود... افکار سوبین با صدای افتادن یک شیع روی زمین نصفه نیمه ماند و به عقب برگشت و یونجون را با لبخند و پهن دید:س.. سلام صبحت بخیر سوبینی.. سوبین:صبح تو هم بخیر، چرا انقدر زود بیدار شدی؟ امروز که مدرسه نداریم.. یونجون:تو چرا زود بیدار شدی؟ چرا رنگت پریده؟ خوبی؟
۲.۶k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.