وقتی دوست پسر سابقت بود 11...
ویو ا.ت
یعنی دیگه پیداشون کردم الان دیگه می تونم
بهشون بگم چه اتفاقی افتاده چرا نیومدن پیشم
میخواستم برم که الینا دستمو گرفت
/: نه ا.ت اونا دشمنامونن
+: ولی
/: لطفاً خواهش می کنم من نمی خوام از دستت
بدم
+: چرا مگه چی میشه...
/: خوب ببین اون دو تا دختر تا ما رو ببینن
سریع ما رو میکشن بهتره بریم
+: اما...
/: ا.ت لطفاً
+: باشه بریم
ویو یونا
بعد اینکه توی جنگل یکم بگردیم برگشتیم
عمارت هوفففف حوصلم سر رفته نمیدونم
چی کار کنم وای خدا جیمین اومد
پوستمون کندست
_: سون هی یونا (داد)
&~: بله جیمین
×: شما رفتیم جنگل درسته؟
&: اره خو...
£$: ای واییییی
&~: چی شدههه؟
_: دشمنامون ردتون رو زدن
~: چی ما که زیاد دور نشدیم
_: ولی زدن دیگه
~: خدایا ساعت 1 شبه کدوم خری میاد بیرون
_: شما دو تا خر
~&: هویییی
_: حالا برین بکپین فردا یه گوهی می خوریم
رفتیم تویه اتاق و چشمامو گذاشتم رویه هم و
خوابیدم و با صدای تلویزیون توی حال بیدار شدم
داشت آهنگ پخش میکرد خدایا اینم شد زندگی
ساعت رو نگاه کردم ساعت سه صبحه
رفتیم پایین با صحنه ای که دیدیم مو های تنمون سیخ شد
~: این چه کوفتیه
&: خدایا یعنی چی
_: غیر ممکنه
×: ولی الان ممکنه
$: ودف اینجا چه خبره
£: ما هم نمی دونیم
ویو جیمین
ساعت سه صبح عکس یونا و سون هی
توی اون جنگل توی تلویزیون بود یهو صفحه
سیاه شد و یه دختر با کلاه و ماسک سیاه
اومد روی صفحه و داشت میخندید
_: تو کی هستی (داد)
+: بلاخره بعد دو سال گشتن پیداتون کردم .خنده.
_: سوالمو تکرار می کنم تو کی هستی
+: واقعاً خنده داره می خوای بدونی من کیم؟
~: بنال
+: هوففففف
_: تو چطور ممکنه
ویو ا.ت
رد یونا و سون هی رو زدیم و تونستیم تلویزیون عمارت جیمین رو هک کنیم وای خدا قیافشون تویه اون
لحظه خیلی خنده دار بود ماسک و کلا همو برداشتم
همشون ماتشون برده بود
+: وات دا چطونه
_: یعنی چی تو دو سال پیش مرده بودی
+: نوچ نوچ نوچ من رفته رفته بودم کما
و دو ساله بی وقفه دنبالتون میگردم ولی الان متوجه
شدم چه بی اهمیت بودن براتون
_: نه نه نه اشتباه می کنی
تلویزیون رو خواموش کردم و رفتم یه بستنی از
توی یخچال برداشتم و نشستم روی مبل و با سریالم
خوردنش و...
فعلا من برم دیگه بای😁
یعنی دیگه پیداشون کردم الان دیگه می تونم
بهشون بگم چه اتفاقی افتاده چرا نیومدن پیشم
میخواستم برم که الینا دستمو گرفت
/: نه ا.ت اونا دشمنامونن
+: ولی
/: لطفاً خواهش می کنم من نمی خوام از دستت
بدم
+: چرا مگه چی میشه...
/: خوب ببین اون دو تا دختر تا ما رو ببینن
سریع ما رو میکشن بهتره بریم
+: اما...
/: ا.ت لطفاً
+: باشه بریم
ویو یونا
بعد اینکه توی جنگل یکم بگردیم برگشتیم
عمارت هوفففف حوصلم سر رفته نمیدونم
چی کار کنم وای خدا جیمین اومد
پوستمون کندست
_: سون هی یونا (داد)
&~: بله جیمین
×: شما رفتیم جنگل درسته؟
&: اره خو...
£$: ای واییییی
&~: چی شدههه؟
_: دشمنامون ردتون رو زدن
~: چی ما که زیاد دور نشدیم
_: ولی زدن دیگه
~: خدایا ساعت 1 شبه کدوم خری میاد بیرون
_: شما دو تا خر
~&: هویییی
_: حالا برین بکپین فردا یه گوهی می خوریم
رفتیم تویه اتاق و چشمامو گذاشتم رویه هم و
خوابیدم و با صدای تلویزیون توی حال بیدار شدم
داشت آهنگ پخش میکرد خدایا اینم شد زندگی
ساعت رو نگاه کردم ساعت سه صبحه
رفتیم پایین با صحنه ای که دیدیم مو های تنمون سیخ شد
~: این چه کوفتیه
&: خدایا یعنی چی
_: غیر ممکنه
×: ولی الان ممکنه
$: ودف اینجا چه خبره
£: ما هم نمی دونیم
ویو جیمین
ساعت سه صبح عکس یونا و سون هی
توی اون جنگل توی تلویزیون بود یهو صفحه
سیاه شد و یه دختر با کلاه و ماسک سیاه
اومد روی صفحه و داشت میخندید
_: تو کی هستی (داد)
+: بلاخره بعد دو سال گشتن پیداتون کردم .خنده.
_: سوالمو تکرار می کنم تو کی هستی
+: واقعاً خنده داره می خوای بدونی من کیم؟
~: بنال
+: هوففففف
_: تو چطور ممکنه
ویو ا.ت
رد یونا و سون هی رو زدیم و تونستیم تلویزیون عمارت جیمین رو هک کنیم وای خدا قیافشون تویه اون
لحظه خیلی خنده دار بود ماسک و کلا همو برداشتم
همشون ماتشون برده بود
+: وات دا چطونه
_: یعنی چی تو دو سال پیش مرده بودی
+: نوچ نوچ نوچ من رفته رفته بودم کما
و دو ساله بی وقفه دنبالتون میگردم ولی الان متوجه
شدم چه بی اهمیت بودن براتون
_: نه نه نه اشتباه می کنی
تلویزیون رو خواموش کردم و رفتم یه بستنی از
توی یخچال برداشتم و نشستم روی مبل و با سریالم
خوردنش و...
فعلا من برم دیگه بای😁
۱۶.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.