زیر نور سایه
پارت 12
(زیر نور سایه )
با برخورد آفتاب به چشمان نوهس.. چشمانش باز شد...و.. به اطرافش نگاه کرد...
شیاین آنجا نبود...
ناگهان خاطرات شب قبل ..از جلوی چشمانش گذشت و.. ... در ذهنش حدث زد که ممکن از خطایی.. از او سر سزده باشد....
اما ترجیح داد که به دنبال شیاین نرود و..دنبال دردسر نباشد ....و باخودش فکر کرد که شیاین هر کجا رفته باشد بلخره تا شب سر و کله اش پیدا می شود.... و شروع کرد به حاضر شدن برای اینکه به کارخانه برود ..
لباسهای فرمش را بر تن کرد و در آیینه خیره شد...
توهم هایش ... دوباره شروع شد... اما .. ایندفه...قدرت سایه بیشتر رشد کرده بود...
... نوحس هیچ چیزی درباره این توهمات نمی دانست و .... فقط احساس می کرد که این مانند یک خواب می ماند......
اما اینها تنها در توهمات خلاصه نمی شد و آنگونه که توهم ها را میدید به همان وضوح کابوس هایی از قدرت تاریکی و سایه میدید...
و نوهس با حالت سر گیجه و سر درد شدید راهی کارخانه شد
در همان حال شیاین هم در بازار سردرگم شده بود... به هر سو می نگریست .. فقط شلوغی جمعیت و فروشنده ها را مشاهده می کرد...
شیاین تقریبا گم شده بود و با هر قدمی که بر می داشت سردرگم تر از قدم های قبلش می شد ...
به دور و بر خود می نگریست اما هر چقدر به اطرافش نگاه می کرد گیج تر می شد و نمی توانست راهش را پیدا کند.. و از ترس شدید چشمانش را محکم بست و کنار یک مغازه ی ابریشم نشست ....، استرس تمام وجودش را درخود محو کرده بود...
در همان حالت که چشمانش را از ترس و تنهایی فرو بسته بود.... یک نیمه توهم مبهم .... جلوی چشمانش ظاهر شد...
یک مرد جوان ... که ...ایستاده ... از حال می رود .. و مردم .. کنار او جمع شده اند...
شیاین چشمانش را گشود ...
به جلو حرکت کرد...
ناگهان صدایی به گوشش خورد ... صدای ... مردم بود که جلوی یک کارخانه ازدحام ایجاد کرده بودند.....
شیاین نزدیک شد ...و میان ازدحام جمعیت چهره ای برای شیاین آشنا بود...
پسری که از حال رفته بود... نوهس بود..
شیاین فورا ... سمت او رفت و با دستانش به گونه های او ضربه زد و اسمش را صدا کرد ...
یک پیر زن از شیاین سوال کرد که آیا با این مرد جوان نسبتی دارد....
اما شیاین سکوت کرد...، خیلی ترسیده بود.... نمی دانست باید تنهایی چه کند و چه کاری از دستش بر می آید...
بغض خفه کننده ای گلویش را می فشرد ... دستش را برداشت و دست نوهس را لمس کرد... ، ترس تمام وجود شیاین را فرا گرفته بود و نتوانست بغض شدیدی که در گلویش حس میکرد را تحمل کند.... و قطره اشکی از گونه از سرازیر شد ... و آن قطره اشک روی پیشانی نوهس فرود آمد...
شیاین چشمانش را فشرد و شروع به اشک ریختن کرد
(زیر نور سایه )
با برخورد آفتاب به چشمان نوهس.. چشمانش باز شد...و.. به اطرافش نگاه کرد...
شیاین آنجا نبود...
ناگهان خاطرات شب قبل ..از جلوی چشمانش گذشت و.. ... در ذهنش حدث زد که ممکن از خطایی.. از او سر سزده باشد....
اما ترجیح داد که به دنبال شیاین نرود و..دنبال دردسر نباشد ....و باخودش فکر کرد که شیاین هر کجا رفته باشد بلخره تا شب سر و کله اش پیدا می شود.... و شروع کرد به حاضر شدن برای اینکه به کارخانه برود ..
لباسهای فرمش را بر تن کرد و در آیینه خیره شد...
توهم هایش ... دوباره شروع شد... اما .. ایندفه...قدرت سایه بیشتر رشد کرده بود...
... نوحس هیچ چیزی درباره این توهمات نمی دانست و .... فقط احساس می کرد که این مانند یک خواب می ماند......
اما اینها تنها در توهمات خلاصه نمی شد و آنگونه که توهم ها را میدید به همان وضوح کابوس هایی از قدرت تاریکی و سایه میدید...
و نوهس با حالت سر گیجه و سر درد شدید راهی کارخانه شد
در همان حال شیاین هم در بازار سردرگم شده بود... به هر سو می نگریست .. فقط شلوغی جمعیت و فروشنده ها را مشاهده می کرد...
شیاین تقریبا گم شده بود و با هر قدمی که بر می داشت سردرگم تر از قدم های قبلش می شد ...
به دور و بر خود می نگریست اما هر چقدر به اطرافش نگاه می کرد گیج تر می شد و نمی توانست راهش را پیدا کند.. و از ترس شدید چشمانش را محکم بست و کنار یک مغازه ی ابریشم نشست ....، استرس تمام وجودش را درخود محو کرده بود...
در همان حالت که چشمانش را از ترس و تنهایی فرو بسته بود.... یک نیمه توهم مبهم .... جلوی چشمانش ظاهر شد...
یک مرد جوان ... که ...ایستاده ... از حال می رود .. و مردم .. کنار او جمع شده اند...
شیاین چشمانش را گشود ...
به جلو حرکت کرد...
ناگهان صدایی به گوشش خورد ... صدای ... مردم بود که جلوی یک کارخانه ازدحام ایجاد کرده بودند.....
شیاین نزدیک شد ...و میان ازدحام جمعیت چهره ای برای شیاین آشنا بود...
پسری که از حال رفته بود... نوهس بود..
شیاین فورا ... سمت او رفت و با دستانش به گونه های او ضربه زد و اسمش را صدا کرد ...
یک پیر زن از شیاین سوال کرد که آیا با این مرد جوان نسبتی دارد....
اما شیاین سکوت کرد...، خیلی ترسیده بود.... نمی دانست باید تنهایی چه کند و چه کاری از دستش بر می آید...
بغض خفه کننده ای گلویش را می فشرد ... دستش را برداشت و دست نوهس را لمس کرد... ، ترس تمام وجود شیاین را فرا گرفته بود و نتوانست بغض شدیدی که در گلویش حس میکرد را تحمل کند.... و قطره اشکی از گونه از سرازیر شد ... و آن قطره اشک روی پیشانی نوهس فرود آمد...
شیاین چشمانش را فشرد و شروع به اشک ریختن کرد
۳.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.