کسی که خانوادم شد p 61
( ات ویو )
تعجب و بهت جاشون رو به شیطنت توی چشماش دادن....
+ حق نداری دیگه هیچ وقت.....هیچ وقت راجبش اینطوری حرف بزنی....
چند قدم خیلی سست به سمت عقب برداشت طوری که اگه خودش رو نگه نمی داشت بدنش با زمین یکی میشد......زنگ خورده بود و من متوجه ی این نشده بودم......با ورود معلم به کلاس تازه متوجه این موضوع شدم.....اما چشمام رو از روی مردی که به خودش اجازه داده بود به تنها خانوادم توهین کنه بر نداشتم......
( علامت معلم € )
€ خب بچه ها بشینین سر....
دیگه صدایی نیومد.....به سمت معلم مات زده و ترسیده ی کنار در چرخیدم و بهش نگاه کردم.....به محض نگاه کردن به چشماش معلم با تمام دفاتر در دستش به زمین افتاد......تعجب کردم....چی انقدر ترسناکه که خودم ازش بی خبرم.....هیچکس از جاش تکون نمی خورد که حتی به معلم کمک کنه.....به سمت معلم رفتم و دستم رو دراز کردم تا برگه های افتاده روی زمین رو جمع کنم.....که معلم خودش رو به سمت عقب کشید.....سر جام خشک شدم.....
به سمت بچه ها چرخیدم و بهشون نگاه کردم.....به هرکسی که نگاه می کردم شروع به لرزیدن می کرد.....وضعیتی که داخلش بودیم رو دوست نداشتم......نفسام به شماره افتاده بود و احساس خفگی می کردم.....
+ چرا دارین اینطوری بهم نگاه میکنید......
( علامت یکی از دانش آموزان * )
* چش....چشمات....
+ چشمام؟!....
گیج بودم.....سر در گم بودم.....درکی از اطرافم نداشتم و واقعا این حالم رو بد می کرد.....به سمت در رفتم و از کلاس بیرون زدم.....به سمت محوطه رفتم.....همه سر کلاس بودن و محوطه خالی از هرگونه موجودی.....روی نیمکت توی محوطه نشستم....تا آخر زنگ به کلاس نرفتم....فقط فکر می کردم و فکر......به خودم....به اطرافم....به زندگی جدیدم....
هنوزم برام این زندگی گنگ و عجیب بود....اونقدر عجیب که گاهی اوقات فکر میکردم که این ها همش خوابه......اونقدر غرق بودم توی افکارم که حتی متوجه خوردن زنگ نشودم.....خون اشام ها یکی یکی از مدرسه بیرون می رفتن و مدرسه کم کم داشت خالی می شد.....به سمت کلاس رفتم تا کیف و لوازمم رو جمع کنم.....
€ ات؟
+ بله....
برگشتم و معلم رو دیدم.....هنوزم روی صورتش اثرات ترس بود....
€ وسایلت رو جمع کن و با من بیا به دفتر مدیر.....
+ چشم....
لوازمم رو جمع کرد و همراه معلم راهی دفتر مدیر شدیم....معلم تقه ای به در زد که با اجازه ی مدیر در و باز کرد و وارد شدیم.....به محض ورودمون چشمم روی فردی ثابت موند......چرا اومده بود اینجا؟......نکنه راجب اتفاق امروز بهش گفتن؟.......
خشک شده داشتم به فردی که روی مبل جلوی میز مدیر نشسته بود و با نگاه تیزش براق بهم نگاه میکرد ، نگاه کردم......
( علامت مدیر ₩ )
₩ لطفا بفرمائید بشینید....
معلم کنار میز مدیر ایستاد....اما من هنوز خشک شده داشتم بهش نگاه میکردم.....
تعجب و بهت جاشون رو به شیطنت توی چشماش دادن....
+ حق نداری دیگه هیچ وقت.....هیچ وقت راجبش اینطوری حرف بزنی....
چند قدم خیلی سست به سمت عقب برداشت طوری که اگه خودش رو نگه نمی داشت بدنش با زمین یکی میشد......زنگ خورده بود و من متوجه ی این نشده بودم......با ورود معلم به کلاس تازه متوجه این موضوع شدم.....اما چشمام رو از روی مردی که به خودش اجازه داده بود به تنها خانوادم توهین کنه بر نداشتم......
( علامت معلم € )
€ خب بچه ها بشینین سر....
دیگه صدایی نیومد.....به سمت معلم مات زده و ترسیده ی کنار در چرخیدم و بهش نگاه کردم.....به محض نگاه کردن به چشماش معلم با تمام دفاتر در دستش به زمین افتاد......تعجب کردم....چی انقدر ترسناکه که خودم ازش بی خبرم.....هیچکس از جاش تکون نمی خورد که حتی به معلم کمک کنه.....به سمت معلم رفتم و دستم رو دراز کردم تا برگه های افتاده روی زمین رو جمع کنم.....که معلم خودش رو به سمت عقب کشید.....سر جام خشک شدم.....
به سمت بچه ها چرخیدم و بهشون نگاه کردم.....به هرکسی که نگاه می کردم شروع به لرزیدن می کرد.....وضعیتی که داخلش بودیم رو دوست نداشتم......نفسام به شماره افتاده بود و احساس خفگی می کردم.....
+ چرا دارین اینطوری بهم نگاه میکنید......
( علامت یکی از دانش آموزان * )
* چش....چشمات....
+ چشمام؟!....
گیج بودم.....سر در گم بودم.....درکی از اطرافم نداشتم و واقعا این حالم رو بد می کرد.....به سمت در رفتم و از کلاس بیرون زدم.....به سمت محوطه رفتم.....همه سر کلاس بودن و محوطه خالی از هرگونه موجودی.....روی نیمکت توی محوطه نشستم....تا آخر زنگ به کلاس نرفتم....فقط فکر می کردم و فکر......به خودم....به اطرافم....به زندگی جدیدم....
هنوزم برام این زندگی گنگ و عجیب بود....اونقدر عجیب که گاهی اوقات فکر میکردم که این ها همش خوابه......اونقدر غرق بودم توی افکارم که حتی متوجه خوردن زنگ نشودم.....خون اشام ها یکی یکی از مدرسه بیرون می رفتن و مدرسه کم کم داشت خالی می شد.....به سمت کلاس رفتم تا کیف و لوازمم رو جمع کنم.....
€ ات؟
+ بله....
برگشتم و معلم رو دیدم.....هنوزم روی صورتش اثرات ترس بود....
€ وسایلت رو جمع کن و با من بیا به دفتر مدیر.....
+ چشم....
لوازمم رو جمع کرد و همراه معلم راهی دفتر مدیر شدیم....معلم تقه ای به در زد که با اجازه ی مدیر در و باز کرد و وارد شدیم.....به محض ورودمون چشمم روی فردی ثابت موند......چرا اومده بود اینجا؟......نکنه راجب اتفاق امروز بهش گفتن؟.......
خشک شده داشتم به فردی که روی مبل جلوی میز مدیر نشسته بود و با نگاه تیزش براق بهم نگاه میکرد ، نگاه کردم......
( علامت مدیر ₩ )
₩ لطفا بفرمائید بشینید....
معلم کنار میز مدیر ایستاد....اما من هنوز خشک شده داشتم بهش نگاه میکردم.....
۴۳.۴k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.