Part : ۵۰
Part : ۵۰ 《بال های سیاه》
*ملودی صحبت میکنه: گایز من یه موردیو براتون شفاف سازی کنم...هم شیاطین و هم فرشته ها یه شخصیت انسان گونه دارن که حالت عادیشونه..مثه حالت عادیه ماریا...یه حالت شیطانی و فرشته گونه دارن که وقتی به اون تبدیل میشن انگار یه شخصیت دیگه میشن..مثلا ممکنه حالت انسانیه یه شیطان با یه نفر اوکی باشه اما وقتی شیطانش بیرون اومد، شیطانش اون فرد رو بکشه...یعنی دو نفر با افکار کاملا متفاوت از هم تویه یه جسم زندگی میکنن...و ماریا چون میدونه که شیطانش پسر رو دوست داره و بهش آسیب نمیزنه گذاشته شیطانش به سطح بیاد..وگرنه در حالت عادی با افراد دیگه ای این ریسکو نمیکنه چون نمیدونه شیطانش بعد از بیرون اومدن ، طرف مقابلشو رنده میزاره یا نه..(اکثرا وقتی شیطان ها به حالت شیطانشون تبدیل میشن میل به کشتن خیلی زیادی دارن...لاو یو آل..فعلا:) *
شیطان ماریا خنده ی کوتاهی به این حالات پسر کرد..پسر فقط با دیدن چشمایه قرمزش اینطوری شده بود،
اگه خارج شدن بال های بزرگشو از تنش میدید چی میگفت؟
درسته! ماریا برای اینکه بتونه تویه آغوش پسر جا شه بال هاش رو دوخل بدنش برد و حالا مجبور بود یه بار دیگه از بال هاش استفاده کنه و پسر رو به خواستش برسونه..
پس مقابل چشم های پسر روی زانو هاش خم شد تا لحظه ی خروج بال هاش از بدنش به خاطر وزن زیاد و یهویی بال هاش تعادلش به هم نخوره، طی یه حرکت دو بال بزرگ و با هیبتش از کمرش خارج شدن و نیم تنه ی بیچاره ی دختر رو برای دومین بار در اون روز بیشتر پاره کردن!
حالا با چشم های قرمز و بال های بزرگ و قویش سمت پسر اومد
جونگکوک با ترس بیشتر به میله های پشت بوم تکیه داد که یهو میله ها به خاطر فشار وزن پسر از جاشو باز شد و پسر رو به عقب افتاد..
چشم های جونگکوک باز بود و داشت تمام لحظات سقوطش رو میدید...حتی غروب زیبای خورشید که سمت راستش بود رو ببینه..همینطور هم پریدن دختر از پشت بوم و نزدیک تر شدن بهش
دختر دستاشو دور کمر پسر حلقه کرد و با پسر با پایین ساختمون سقوط کردن
جونگکوک واقعا حس میکرد که قراره بمیره چون فقط چند متر با زمین فاصله داشت که یهو بال های بزرگ دختر باز شدن و جفتشون با هم تویه آسمون اوج گرفتن..
شیطان دختر نیشخندی به صورت ترسیده و متعجبِ پسر تویه آغوشش زد و با سرعت بیشتری شروع به پرواز کرد که یادش اومد آدرس پسر رو نمیدونه و مطمئن بود پسر اونقدری تویه شوک هست که نتونه جواب بده پس یکی از انگشت هاشو روی شقیقه ی پسر گذاشت تا خاطرات پسر رو نگاه کنه و متوجه بشه خونه ی پسر کجاست! و خب نقشه اش جواب داد و حالا داشت به سمت خونه ی پسر با نهایت سرعتش پرواز میکرد...
*ملودی صحبت میکنه: گایز من یه موردیو براتون شفاف سازی کنم...هم شیاطین و هم فرشته ها یه شخصیت انسان گونه دارن که حالت عادیشونه..مثه حالت عادیه ماریا...یه حالت شیطانی و فرشته گونه دارن که وقتی به اون تبدیل میشن انگار یه شخصیت دیگه میشن..مثلا ممکنه حالت انسانیه یه شیطان با یه نفر اوکی باشه اما وقتی شیطانش بیرون اومد، شیطانش اون فرد رو بکشه...یعنی دو نفر با افکار کاملا متفاوت از هم تویه یه جسم زندگی میکنن...و ماریا چون میدونه که شیطانش پسر رو دوست داره و بهش آسیب نمیزنه گذاشته شیطانش به سطح بیاد..وگرنه در حالت عادی با افراد دیگه ای این ریسکو نمیکنه چون نمیدونه شیطانش بعد از بیرون اومدن ، طرف مقابلشو رنده میزاره یا نه..(اکثرا وقتی شیطان ها به حالت شیطانشون تبدیل میشن میل به کشتن خیلی زیادی دارن...لاو یو آل..فعلا:) *
شیطان ماریا خنده ی کوتاهی به این حالات پسر کرد..پسر فقط با دیدن چشمایه قرمزش اینطوری شده بود،
اگه خارج شدن بال های بزرگشو از تنش میدید چی میگفت؟
درسته! ماریا برای اینکه بتونه تویه آغوش پسر جا شه بال هاش رو دوخل بدنش برد و حالا مجبور بود یه بار دیگه از بال هاش استفاده کنه و پسر رو به خواستش برسونه..
پس مقابل چشم های پسر روی زانو هاش خم شد تا لحظه ی خروج بال هاش از بدنش به خاطر وزن زیاد و یهویی بال هاش تعادلش به هم نخوره، طی یه حرکت دو بال بزرگ و با هیبتش از کمرش خارج شدن و نیم تنه ی بیچاره ی دختر رو برای دومین بار در اون روز بیشتر پاره کردن!
حالا با چشم های قرمز و بال های بزرگ و قویش سمت پسر اومد
جونگکوک با ترس بیشتر به میله های پشت بوم تکیه داد که یهو میله ها به خاطر فشار وزن پسر از جاشو باز شد و پسر رو به عقب افتاد..
چشم های جونگکوک باز بود و داشت تمام لحظات سقوطش رو میدید...حتی غروب زیبای خورشید که سمت راستش بود رو ببینه..همینطور هم پریدن دختر از پشت بوم و نزدیک تر شدن بهش
دختر دستاشو دور کمر پسر حلقه کرد و با پسر با پایین ساختمون سقوط کردن
جونگکوک واقعا حس میکرد که قراره بمیره چون فقط چند متر با زمین فاصله داشت که یهو بال های بزرگ دختر باز شدن و جفتشون با هم تویه آسمون اوج گرفتن..
شیطان دختر نیشخندی به صورت ترسیده و متعجبِ پسر تویه آغوشش زد و با سرعت بیشتری شروع به پرواز کرد که یادش اومد آدرس پسر رو نمیدونه و مطمئن بود پسر اونقدری تویه شوک هست که نتونه جواب بده پس یکی از انگشت هاشو روی شقیقه ی پسر گذاشت تا خاطرات پسر رو نگاه کنه و متوجه بشه خونه ی پسر کجاست! و خب نقشه اش جواب داد و حالا داشت به سمت خونه ی پسر با نهایت سرعتش پرواز میکرد...
۴.۴k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.