عشق طلسم شده من
عشق طلسم شده من
یونگی:سریع کیومری رو پرت کردم توی اتاق پروف و خودمم بیخیال شدم ک انگار از چیزس خبر ندارم ی مردی اومد جلوم
کیم سان سو:بعد از اینکه بارون ایستاد دوباره ب گشتن پی کیومری شروع کردم عکسش رو گرفتم به همه نشون میدادم وارد ی مغازه شدم رفتم سمت پسری ک لباس دستش بود
کیم سان سو:ببخشید این خانم رو ندید
یونگی:اووم نه اتفاقی افتاده؟
کیم سان سو:اره امشب شب عروسیمون بود ی دفعه فرار کرد
یونگی:اوووو متاسفم ک پرسیدم امیدوارم پیداش کنی
کیمسان سو:ممنونم
یونگی: بعد رفتنش پوز خندی زدم
خانما خانما پوشیدی لباس رو
کیومری:اره اره پوشیدم
یونگی:خب بیا بیروندیگه
کیومری:وقتی رفتم بیرون یونگی برگشت سمتم لبخندی زدم ک جوابم رو با لبخند داد خوب لباس رو چیکار کنیم؟؟
یونگی: یفکری دارم
کیومری:چی؟
یونگی: ی لبخند زدم دستش رو گرفتم
رفتیم بیرون چند دقیقه پیش دیدم ی ماشین زباله داره میره تا بخواد جا به جا بشه طول میکشه سریع رفتم سمتشون لباس رو پرت کردم با کیومری فرار کردیم
کیومری: اخ اخیونگی صبرکن بابا هم میخندم هممیدوم نفسم رف
یونگی:بهش بگوبیاد من حال ندارم نفس بهت بدم غش نکنی
کیومری:ی دفعهپوکر برگشتم سمتش
یونگی:خب بابا اونجورینگامنکن شبیه خرک شرک شدی
کیومری:هعیی من کجام شبیه خرک شرکم
یونگی:راس میگی شبیه گریهچکمه پوشی
کیومری: ی دفعه افتادم دنبالش ک شروع کرد فرار کردن من بگیرمت کلت رو میکنم وایسا
یونگی:وقتی میخوای سرم رو بکنی مگه مغز خر خوردم ک وایستم
کیومری: همین جوری ک داشتم دنبالش میکردم پام رف رو سنگ داشتم می افتادم ک چشمام رو بستم ولی بین زمین آسمون معلق موندم
یونگی: داشت دنبالم می اومد ک فهمیدم پاش رف رو سنگ چون دقیقا منم اون سنگرو رد کردم سریع برگشتم سمتش کمرش رو گرفتم بین زمین آسمون معلق شد
چشماش بسته بود
پارت هشتم💙👻
یونگی:سریع کیومری رو پرت کردم توی اتاق پروف و خودمم بیخیال شدم ک انگار از چیزس خبر ندارم ی مردی اومد جلوم
کیم سان سو:بعد از اینکه بارون ایستاد دوباره ب گشتن پی کیومری شروع کردم عکسش رو گرفتم به همه نشون میدادم وارد ی مغازه شدم رفتم سمت پسری ک لباس دستش بود
کیم سان سو:ببخشید این خانم رو ندید
یونگی:اووم نه اتفاقی افتاده؟
کیم سان سو:اره امشب شب عروسیمون بود ی دفعه فرار کرد
یونگی:اوووو متاسفم ک پرسیدم امیدوارم پیداش کنی
کیمسان سو:ممنونم
یونگی: بعد رفتنش پوز خندی زدم
خانما خانما پوشیدی لباس رو
کیومری:اره اره پوشیدم
یونگی:خب بیا بیروندیگه
کیومری:وقتی رفتم بیرون یونگی برگشت سمتم لبخندی زدم ک جوابم رو با لبخند داد خوب لباس رو چیکار کنیم؟؟
یونگی: یفکری دارم
کیومری:چی؟
یونگی: ی لبخند زدم دستش رو گرفتم
رفتیم بیرون چند دقیقه پیش دیدم ی ماشین زباله داره میره تا بخواد جا به جا بشه طول میکشه سریع رفتم سمتشون لباس رو پرت کردم با کیومری فرار کردیم
کیومری: اخ اخیونگی صبرکن بابا هم میخندم هممیدوم نفسم رف
یونگی:بهش بگوبیاد من حال ندارم نفس بهت بدم غش نکنی
کیومری:ی دفعهپوکر برگشتم سمتش
یونگی:خب بابا اونجورینگامنکن شبیه خرک شرک شدی
کیومری:هعیی من کجام شبیه خرک شرکم
یونگی:راس میگی شبیه گریهچکمه پوشی
کیومری: ی دفعه افتادم دنبالش ک شروع کرد فرار کردن من بگیرمت کلت رو میکنم وایسا
یونگی:وقتی میخوای سرم رو بکنی مگه مغز خر خوردم ک وایستم
کیومری: همین جوری ک داشتم دنبالش میکردم پام رف رو سنگ داشتم می افتادم ک چشمام رو بستم ولی بین زمین آسمون معلق موندم
یونگی: داشت دنبالم می اومد ک فهمیدم پاش رف رو سنگ چون دقیقا منم اون سنگرو رد کردم سریع برگشتم سمتش کمرش رو گرفتم بین زمین آسمون معلق شد
چشماش بسته بود
پارت هشتم💙👻
۳۱.۸k
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.