part 12
part 12
وقتی که حکم اومد از قصر خارج شد و به عنوان یک فرد معمولی توی شهر به زندگیش ادامه داد.
یکسال میگذره که جونگکوک دیگه به سرزمینش بازنگشته و از همسرش جدا شده ولی چند ماه بعد بهش خبر دادن که با جونگ سو پسر وزیر اعظم شیطان ها ازدواج کرده.
***********
یک صبح عادی دیگه، بلند شد و لباساش رو عوض کرد و با مردم شهر شروع کرد به کار کردن.
حدود دوساعتی میشد که برای ناهار برگشته بود؛ تمام روز با خوشحالی کارهایش رو انجام داد و مثل همیشه اخر شب ها به راه رفتن در تنهایی ادامه میداد. شاید زندگی اش ساده بود ولی او همیشه همچین زندگی می خواست، زندگی که خودش کنترلش کنه و به آسودگی زندگی کنه.
صبح با نور خورشید از خواب پرید. کاراش رو انجام داد و رفت بیرون. وقتی از خونه اش خارج شد، لبخندی روی لبهاش شکل گرفت. رفت جلو و سلام داد : سلام.
- سلام جونگکوکا.
- چیشده؟
- اومدم دنبالت باهم بریم کارارو انجام بدیم که مردی اومد گفت که خیلی زود میاد دنبالت. بنظر میومد فرمانده باشه.
جونگکوک توی فکر رفت و گفت : سویونا قدش بلند بود؟ صورتش استخونی مانند بود... یا اصلا چشماش... چشماش برق میزد؟ خال زیر چشم داشت؟
سویون تکخنده ای کرد و گفت : من که اینقدر به صورتش دقت نمیکنم ولی فکر کنم باید فرد مهمی باشه که اینقدر خوب میشناسیش نه؟
- سویون با من مثل بچه ها حرف نزن. من ازت بزرگترم.
- خیله خب... اگه مرده دوباره اومد بهت میگم حالا بیا بریم دیرمون شد.
- ببخشید میتونم وقتتون رو بگیرم؟
هردو چرخیدن سمت صدا. جونگکوک لبخند پر رنگی زد و با صدای بلندی گفت : هیونگ!
خودش رو در آغوش مرد رها کرد. سویون که تا الان با تعجب بهشون نگاه می کرد زبون باز کرد : میشه بگین اینجا چه خبره؟
جونگکوک از جیوون جدا شد و گفت : ایشون دوست من هستن.
جیوون چرخید سمت جونگکوک و گفت : سرورم ایشون کین؟
- سرورم؟!
سویون با داد گفت و جونگکوک سری جلوی دهنش رو گرفت و گفت : چته چرا جیغ میکشی؟
- تو شاهزاده ای!
خیلی وقته از این فیک نزاشتم
خب گفتم پایانش شاده ولی یک کوچولو چیزه
وقتی که حکم اومد از قصر خارج شد و به عنوان یک فرد معمولی توی شهر به زندگیش ادامه داد.
یکسال میگذره که جونگکوک دیگه به سرزمینش بازنگشته و از همسرش جدا شده ولی چند ماه بعد بهش خبر دادن که با جونگ سو پسر وزیر اعظم شیطان ها ازدواج کرده.
***********
یک صبح عادی دیگه، بلند شد و لباساش رو عوض کرد و با مردم شهر شروع کرد به کار کردن.
حدود دوساعتی میشد که برای ناهار برگشته بود؛ تمام روز با خوشحالی کارهایش رو انجام داد و مثل همیشه اخر شب ها به راه رفتن در تنهایی ادامه میداد. شاید زندگی اش ساده بود ولی او همیشه همچین زندگی می خواست، زندگی که خودش کنترلش کنه و به آسودگی زندگی کنه.
صبح با نور خورشید از خواب پرید. کاراش رو انجام داد و رفت بیرون. وقتی از خونه اش خارج شد، لبخندی روی لبهاش شکل گرفت. رفت جلو و سلام داد : سلام.
- سلام جونگکوکا.
- چیشده؟
- اومدم دنبالت باهم بریم کارارو انجام بدیم که مردی اومد گفت که خیلی زود میاد دنبالت. بنظر میومد فرمانده باشه.
جونگکوک توی فکر رفت و گفت : سویونا قدش بلند بود؟ صورتش استخونی مانند بود... یا اصلا چشماش... چشماش برق میزد؟ خال زیر چشم داشت؟
سویون تکخنده ای کرد و گفت : من که اینقدر به صورتش دقت نمیکنم ولی فکر کنم باید فرد مهمی باشه که اینقدر خوب میشناسیش نه؟
- سویون با من مثل بچه ها حرف نزن. من ازت بزرگترم.
- خیله خب... اگه مرده دوباره اومد بهت میگم حالا بیا بریم دیرمون شد.
- ببخشید میتونم وقتتون رو بگیرم؟
هردو چرخیدن سمت صدا. جونگکوک لبخند پر رنگی زد و با صدای بلندی گفت : هیونگ!
خودش رو در آغوش مرد رها کرد. سویون که تا الان با تعجب بهشون نگاه می کرد زبون باز کرد : میشه بگین اینجا چه خبره؟
جونگکوک از جیوون جدا شد و گفت : ایشون دوست من هستن.
جیوون چرخید سمت جونگکوک و گفت : سرورم ایشون کین؟
- سرورم؟!
سویون با داد گفت و جونگکوک سری جلوی دهنش رو گرفت و گفت : چته چرا جیغ میکشی؟
- تو شاهزاده ای!
خیلی وقته از این فیک نزاشتم
خب گفتم پایانش شاده ولی یک کوچولو چیزه
۱.۲k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.