پارت پنجم عشق ناشناسم :
پارت پنجم عشق ناشناسم :
ویو کوک: با یه حال خیلی بد رفتم بیمارستان
صبحانه نخورده و حال بد
فقط خودی پوشیدم و شلوارم رو عوض کردم
زنگ زدن به خانوادش
و ازم پرسیدن کی هستم و میدونم چه اتفاقی افتاده
و منم قضیه صبح رو تعریف کردم
ات از دیشب خونریزی کرده بود
و چون دیشب به پیام خواهرش جواب نداده بود اونا نگران شدن
مثل اینکه هر شب با هم حرف میزدن
و اگر خوابش میبرد صبح زود جواب پیامش رو میداد
خلاصه........
خوشحال بودم که به قلب یا سرش نخورده
ولی بازم خون ریزی زیادی داشته
دکتر بعد از یه ساعت اومد بیرون
ذهنم درگیر جوابش شد
چیکار میتونستم براش بکنم
جواب رو به خانوادش هم گفتن
ولی خیلی عجیب بود
یعنی چی میشد
هر ثانیه بهش فکر میکردم
به خنده هاش ، به تک تک ثانیه هام باهاش
( دیگه اذیتتون نمیکنم جواب دکتر این بود که آت رفته کما و احتمال اینکه از کما در بیاد یا نه به قوی بودنش بستگی داره
و مثل یه معجزه است)
ویو نویسنده : این داستان عاشقانه که هنوز شروع نشده بود ، خیلی غمگین شده بود
چیکار میتونستن براش بکنن
ویو ات وقتی اتفاق افتاد : خیلی سرم درد میکرد ولی با صدای بلندی از خواب بیدار شدم ، رفتم که چک کنم ولی دیدم شخصی با چاقو توی خونم هستش
میخواستم جیغ بزنم ولی حمله کرد بهم و افتادم
همین که چشمام بسته شد یه جایی بلند شدم
رنگی رنگی بود
ولی یه صدایی میشنویدم
ات بیدار شو لطفاً
صداش شبیه همسایم بود
و بعدش صدای شوک الکتریکی
۱.۲.۳ شوک بدین
دوباره........
صدای مامان و بابا
صدای خواهرم
صدای همه چی بود
ولی نمیتونستم چشمام رو باز کنم
دکتر بهم گفت دختر میدونم صدام رو میشنوی
ولی بیدار شدنت فقط به خودت بستگی داره
من قویم
میدونم
ولی چیکار میکردم
توی اون راهی که بود راه میرفتم
بعد از یه عالمه وقت و گشتن
یه دری دیدم
سریع دویدم سمتش و در رو باز کردم
همین که درو باز کردم
از اون جای رنگارنگ بیرون اومدم
و نوری چشمم رو زد
+ من .....کجام؟
- اتتتتتتت
صدای کوک بود
مامان و بابام اومدن
سرم گیج میرفت
م.ا: دخترم
دکتر رو صدا کنین
دکتر اومد و ازم سوالاتی میپرسید
+ من خیلی خستم ، سرم گیج میره
من اونجا خیلی گشنگی کشیدم
دکتر: میدونم دخترم
راحت باش
ویو کوک: بهوش اومد.......خیلی خوشحالم
و خیلی ناراحت از اینکه خیلی خستگی کشیده
ویو کوک: با یه حال خیلی بد رفتم بیمارستان
صبحانه نخورده و حال بد
فقط خودی پوشیدم و شلوارم رو عوض کردم
زنگ زدن به خانوادش
و ازم پرسیدن کی هستم و میدونم چه اتفاقی افتاده
و منم قضیه صبح رو تعریف کردم
ات از دیشب خونریزی کرده بود
و چون دیشب به پیام خواهرش جواب نداده بود اونا نگران شدن
مثل اینکه هر شب با هم حرف میزدن
و اگر خوابش میبرد صبح زود جواب پیامش رو میداد
خلاصه........
خوشحال بودم که به قلب یا سرش نخورده
ولی بازم خون ریزی زیادی داشته
دکتر بعد از یه ساعت اومد بیرون
ذهنم درگیر جوابش شد
چیکار میتونستم براش بکنم
جواب رو به خانوادش هم گفتن
ولی خیلی عجیب بود
یعنی چی میشد
هر ثانیه بهش فکر میکردم
به خنده هاش ، به تک تک ثانیه هام باهاش
( دیگه اذیتتون نمیکنم جواب دکتر این بود که آت رفته کما و احتمال اینکه از کما در بیاد یا نه به قوی بودنش بستگی داره
و مثل یه معجزه است)
ویو نویسنده : این داستان عاشقانه که هنوز شروع نشده بود ، خیلی غمگین شده بود
چیکار میتونستن براش بکنن
ویو ات وقتی اتفاق افتاد : خیلی سرم درد میکرد ولی با صدای بلندی از خواب بیدار شدم ، رفتم که چک کنم ولی دیدم شخصی با چاقو توی خونم هستش
میخواستم جیغ بزنم ولی حمله کرد بهم و افتادم
همین که چشمام بسته شد یه جایی بلند شدم
رنگی رنگی بود
ولی یه صدایی میشنویدم
ات بیدار شو لطفاً
صداش شبیه همسایم بود
و بعدش صدای شوک الکتریکی
۱.۲.۳ شوک بدین
دوباره........
صدای مامان و بابا
صدای خواهرم
صدای همه چی بود
ولی نمیتونستم چشمام رو باز کنم
دکتر بهم گفت دختر میدونم صدام رو میشنوی
ولی بیدار شدنت فقط به خودت بستگی داره
من قویم
میدونم
ولی چیکار میکردم
توی اون راهی که بود راه میرفتم
بعد از یه عالمه وقت و گشتن
یه دری دیدم
سریع دویدم سمتش و در رو باز کردم
همین که درو باز کردم
از اون جای رنگارنگ بیرون اومدم
و نوری چشمم رو زد
+ من .....کجام؟
- اتتتتتتت
صدای کوک بود
مامان و بابام اومدن
سرم گیج میرفت
م.ا: دخترم
دکتر رو صدا کنین
دکتر اومد و ازم سوالاتی میپرسید
+ من خیلی خستم ، سرم گیج میره
من اونجا خیلی گشنگی کشیدم
دکتر: میدونم دخترم
راحت باش
ویو کوک: بهوش اومد.......خیلی خوشحالم
و خیلی ناراحت از اینکه خیلی خستگی کشیده
۴.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.