پارت۶۵(یخی که عاشق خورشید شد)
یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۶۵
دستمو گرفت کشید که افتادم روش..موهام ریخت جلو صورتم..صورت هامون اصلا فاصله ای انگار نداشت نفس هاش میخورد به صورتم ..با دستاش موهامو کنار زد..میخواستم تکونی بخورم که پاشم محکم گرفتم زل زده بود به لبام..یا خدا این تا ۲ دیقه پیش شبیه مومیایی های مصری بود چرا این مدلی شد
ا.ت:چیکار میکن...
حرف تو دهنم ماسید لباشو گذاشت رو لبام آروم مک میزد چشمام چهار تا شده بود.. چشماشو بسته بود بعد چند لحظه رفت عقب هنوز هنگ بودم ولی زود خودمو جمع جور کردم که ضایع نشم
تهیونگ:هنوزم لبات خوشمزست...ولی ا.ت امید وارم شرطت اون چیزی که فکر میکنم نباشه(اروم)
سرمو بردم سمت گردنش جا گوشاش آروم زمزمه کردم:کاش میفهمیدی قلبم قراره بخاطر دوری تو درد بکشه کاش اون موقعه که داشتی ترکم میکردی میفهمیدی و منو با دردام تنها نمیزاشتیی.
ا.ت:کاش الانم از کلمه "کاش" استفاده نمیکردم...پس اگه چیزی که تو ذهنته ک شرطه منه پس بدون درسته.
بعد از این حرفم برگشتم عقب از روش پاشدم سر و رومو مرتب کردم که تهیونگ نشست رو تخت و سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی میکرد
تهیونگ:چجوری تو چشمات دوباره مثل قدیما نگاه کنم و بگم دوست دارم؟؟(خیلی اروم)
ا.ت:تو نبودی و ندیدی که من مردم تا فراموشت کنم..اما بازم موفق نشدم..الان داری بدجور خودت رو برام یاد آوری میکنی..این کارو نکن!(جدی)
بعد از این حرفم با قدم های محکم از اتاق رفتم بیرون و درو محکم بستم ..داخل اتاق خودم شدم لباس هامو عوض کردم و قرصامو خوردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم به سقف خیره شدم و آروم زمزمه میکنم:تو کی هستی ...که نمیشه فراموشت کرد؟
/از زبان تهیونگ
جوری که لبه پنجره ماه رو نگاه میکنم و میگم:من همونم که دیگه از جنگیدن برای بدست اوردنت دست نمیکشه پس حالا ها نمیتونی فراموشم کنی!( خیلی تصادفی هماهنگ میشه حرفاشون )
۱ هفته بعد
/از زبان ا.ت
برگشته بودم عمارت تاریک خودم به خوبی تونستیم اون پروژه رو تموم کنیم بعد از اون شب که پیش تهیونگ تو اتاق بودم دیگه بهش زیاد رو ندادم ولی باهام برگشت اینجا تا موقعه عمل کنارم باشه ..چون جایی رو تو این کشور بجز عمارتش نداشت و عمارتش هم بی وسیله و کثیف تشریف داشت و آقا چون نمیخواست بره هم هتل.. اومد عمارت من
دور ترین اتاق رو بهش دادم که زیاد باهاش چشم تو چشم نشم ولی خیال باطل
ساعت ۲ بود ساعت ۵ وقت عمل داشتم از اتاقم رفتم بیرون که دیدم لامپ ها باز روشنه و تهیونگ رو مبل نشسته
ا.ت:هی چلغوزززززز مگه من بهت نگفتم لامپ هارو روشن نکنییی(داد)
خیلی ریلکس جواب داد: زیاد سخت نگیر یه لامپه.. اینجارو مثل قبر من تاریک کردی که چی.
ا.ت:بلاخره بعد از عمل دیگه اینجا نیس پس ا.ت بیا کل کل نکنیم(زیر لبی)
رفتم سمت آشپز خونه و یه چیز آماده خوردم و رفتم آماده شم یه هودی از جیمین اینجا مونده بود اونو پوشیدم و یه شلوار گشاد موهامو گوجه ای بستم بالا از اتاق رفتم بیرون
که تهیونگ هنوز رو مبل نشسته بود رو بهش گفتم:بیا برو آماده شو اگه میخوای باهام بیای..دیرم میشه
برگشت سمتم یهو زد زیر خنده افتاد رو مبل با مشت میکوبید رو مبل ...این چرا عین مارمولک به خودش میپیچه
دستش رو گذاشت رو شکمش انگار از بس خندیده روده بزرگش کوچیک شده
تهیونگ:باور کن گونی میپوشیدی بیشتر اندازت بود(خنده)
ا.ت:باور کن گونی میپوشیدی بیشتر اندازت بود(اداشو در میاره)
تهیونگ:حالا ادا نیا...مال جیمینه ن؟
ا.ت:تو از کجا میدونی
تهیونگ:این هودیه من بود که جیمین ازم گرفت مطمئنم برای خودشم بزرگه...ولی تو...(خنده)
تا اینو گفت دوباره افتاد رو مبل زد زیر خنده..خدایا شانس بده این چیه گیر ما افتاده
از سرجاش پاشد هودی رو داشتم همونجا در میوردم که کمر لختم دیده شد که هودی رو سرم گیر کرد هیچی رو نمیدیدم تلاش میکردم درش بیارم که از کمرم گرفت کشید طرف خودش بعد از این حرکتش با تموم حرصم هودی رو کشیدم که در اومد و موهام بهم ریخت..گندش بزنن
ا.ت:دستتو از رو کمرم بردار
تهیونگ:دلم برای کمر باریکتم تنگ شده بود
بعد از این حرفش یه بوسی رو گردنم گذاشت و ازم جدا شد داشت میرفت سمت اتاقش که بلند گفتم:چرا از جلو چشمام خفه نمیشییی
و بعد رفتم سمت اتاقم تا لباسمو عوض کنم....
پارت ۶۵
دستمو گرفت کشید که افتادم روش..موهام ریخت جلو صورتم..صورت هامون اصلا فاصله ای انگار نداشت نفس هاش میخورد به صورتم ..با دستاش موهامو کنار زد..میخواستم تکونی بخورم که پاشم محکم گرفتم زل زده بود به لبام..یا خدا این تا ۲ دیقه پیش شبیه مومیایی های مصری بود چرا این مدلی شد
ا.ت:چیکار میکن...
حرف تو دهنم ماسید لباشو گذاشت رو لبام آروم مک میزد چشمام چهار تا شده بود.. چشماشو بسته بود بعد چند لحظه رفت عقب هنوز هنگ بودم ولی زود خودمو جمع جور کردم که ضایع نشم
تهیونگ:هنوزم لبات خوشمزست...ولی ا.ت امید وارم شرطت اون چیزی که فکر میکنم نباشه(اروم)
سرمو بردم سمت گردنش جا گوشاش آروم زمزمه کردم:کاش میفهمیدی قلبم قراره بخاطر دوری تو درد بکشه کاش اون موقعه که داشتی ترکم میکردی میفهمیدی و منو با دردام تنها نمیزاشتیی.
ا.ت:کاش الانم از کلمه "کاش" استفاده نمیکردم...پس اگه چیزی که تو ذهنته ک شرطه منه پس بدون درسته.
بعد از این حرفم برگشتم عقب از روش پاشدم سر و رومو مرتب کردم که تهیونگ نشست رو تخت و سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی میکرد
تهیونگ:چجوری تو چشمات دوباره مثل قدیما نگاه کنم و بگم دوست دارم؟؟(خیلی اروم)
ا.ت:تو نبودی و ندیدی که من مردم تا فراموشت کنم..اما بازم موفق نشدم..الان داری بدجور خودت رو برام یاد آوری میکنی..این کارو نکن!(جدی)
بعد از این حرفم با قدم های محکم از اتاق رفتم بیرون و درو محکم بستم ..داخل اتاق خودم شدم لباس هامو عوض کردم و قرصامو خوردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم به سقف خیره شدم و آروم زمزمه میکنم:تو کی هستی ...که نمیشه فراموشت کرد؟
/از زبان تهیونگ
جوری که لبه پنجره ماه رو نگاه میکنم و میگم:من همونم که دیگه از جنگیدن برای بدست اوردنت دست نمیکشه پس حالا ها نمیتونی فراموشم کنی!( خیلی تصادفی هماهنگ میشه حرفاشون )
۱ هفته بعد
/از زبان ا.ت
برگشته بودم عمارت تاریک خودم به خوبی تونستیم اون پروژه رو تموم کنیم بعد از اون شب که پیش تهیونگ تو اتاق بودم دیگه بهش زیاد رو ندادم ولی باهام برگشت اینجا تا موقعه عمل کنارم باشه ..چون جایی رو تو این کشور بجز عمارتش نداشت و عمارتش هم بی وسیله و کثیف تشریف داشت و آقا چون نمیخواست بره هم هتل.. اومد عمارت من
دور ترین اتاق رو بهش دادم که زیاد باهاش چشم تو چشم نشم ولی خیال باطل
ساعت ۲ بود ساعت ۵ وقت عمل داشتم از اتاقم رفتم بیرون که دیدم لامپ ها باز روشنه و تهیونگ رو مبل نشسته
ا.ت:هی چلغوزززززز مگه من بهت نگفتم لامپ هارو روشن نکنییی(داد)
خیلی ریلکس جواب داد: زیاد سخت نگیر یه لامپه.. اینجارو مثل قبر من تاریک کردی که چی.
ا.ت:بلاخره بعد از عمل دیگه اینجا نیس پس ا.ت بیا کل کل نکنیم(زیر لبی)
رفتم سمت آشپز خونه و یه چیز آماده خوردم و رفتم آماده شم یه هودی از جیمین اینجا مونده بود اونو پوشیدم و یه شلوار گشاد موهامو گوجه ای بستم بالا از اتاق رفتم بیرون
که تهیونگ هنوز رو مبل نشسته بود رو بهش گفتم:بیا برو آماده شو اگه میخوای باهام بیای..دیرم میشه
برگشت سمتم یهو زد زیر خنده افتاد رو مبل با مشت میکوبید رو مبل ...این چرا عین مارمولک به خودش میپیچه
دستش رو گذاشت رو شکمش انگار از بس خندیده روده بزرگش کوچیک شده
تهیونگ:باور کن گونی میپوشیدی بیشتر اندازت بود(خنده)
ا.ت:باور کن گونی میپوشیدی بیشتر اندازت بود(اداشو در میاره)
تهیونگ:حالا ادا نیا...مال جیمینه ن؟
ا.ت:تو از کجا میدونی
تهیونگ:این هودیه من بود که جیمین ازم گرفت مطمئنم برای خودشم بزرگه...ولی تو...(خنده)
تا اینو گفت دوباره افتاد رو مبل زد زیر خنده..خدایا شانس بده این چیه گیر ما افتاده
از سرجاش پاشد هودی رو داشتم همونجا در میوردم که کمر لختم دیده شد که هودی رو سرم گیر کرد هیچی رو نمیدیدم تلاش میکردم درش بیارم که از کمرم گرفت کشید طرف خودش بعد از این حرکتش با تموم حرصم هودی رو کشیدم که در اومد و موهام بهم ریخت..گندش بزنن
ا.ت:دستتو از رو کمرم بردار
تهیونگ:دلم برای کمر باریکتم تنگ شده بود
بعد از این حرفش یه بوسی رو گردنم گذاشت و ازم جدا شد داشت میرفت سمت اتاقش که بلند گفتم:چرا از جلو چشمام خفه نمیشییی
و بعد رفتم سمت اتاقم تا لباسمو عوض کنم....
۱۳.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.