ان من دیگر p 17
"وارث ولدمورت"
اسنیپ با قدم های استوارش وارد دخمه شد. به سمت قفسه معجون هاش رفت و چندتا معجون برداشت و توی جیبش گذاشت . همون لحظه داملبدور وارد دخمه شد . همین رو کم داشتم . اگه منو ببینن صد در صد پرتم میکنن بیرون .خیلی استرس داشتم که حواسم رفت پی حرفهای دامبلدور.
اسنیپ- اتفاقی افتاده که دخمه من اومدید؟
دامبلدور-بله سوروس .مودی اطلاعاتی راجب این خرابکاری های اخیر برام اورده .گفتم بد نیست تو رو هم در جریان بزارم.
اسنیپ-میشنوم.
دامبلدور-همون طور که خودت میدونی بعد از شکست ولدمورت ،علامت شوم از دست هیچکدوم از مرگخوار ها پاک نشد .این دوتا معنی داره . یک اینکه خود ولدمورت از بین رفته ولی قدرتش باقی مونده و دوم اینکه ما حدس میزنم این باید یک جادوی باستانی قوی باشه.
اسنیپ- منظورتو متوجه نمیشم!
دابملدور-منظورم واضحه سوروس . ولدمورت با اینکه از بین رفته ولی یه وارث از خودش به جا گذاشته .
اسنیپ نگاه ناگهانیشو به دامبلدور میندازه و ناباورانه میگه : دلفی؟!
داملبدور- بله حدس منم همینه . راستش این قضیه رو به کسی نگفتم حتی منیروا .ولی چند شب پیش به بخش ممنوعه کتابخونه ورود کردن . بخش جادوی سیاه و قدرت های باستانی بهم ریخته بود ولی کتابی برداشته نشده . فکر میکنم نتونستن پیدا کنن.
اسنیپ- میدونی کتابی که میخوان کجاست ؟
دامبلدور-متاسفانه یا خوشبختانه نه . هاگوارتز راز های مخفی زیادی داره که هیچکس ازش خبر نداره حتی من .
اسنیپ دیگه چیزی نگفت .دامبلدور به در نزدیک شد و قبل از اینکه خارج بشه گفت
دامبلدور- راستی . دیشب نارسیسا فوت کرد.خیلی متاثر شدم . این اواخر خیلی تغییر کرده بود . ازم میخواست حواسم به دراکو باشه . خیلی نگرانش بود .
اسنیپ همچنان سکوت کرده بود . نمیتونستم چیزی از حالت صورتش متوجه بشم .
دامبلدور-وقت نهاره .نمیای؟
اسنیپ سرش رو تکون داد و همراه با دامبلدور خارج شد . منم بلافاصله از کمد بیرون اومدم و به سمت سرسرا رفتم.
همه تقریبا اومده بودن .نگاهم به چهره ی جدیدی خورد . یه مرد غولپیکر که به دلیل حجم زیاد موها و ریش هاش فقط چشمای فندقیش مشخص بود. خودمو به سیریوس و ریموس رسوندم . سیریوس کمی گرفته بود. رو به لوپین کردم و گفتم.
-ریموس اون مرده کیه .
ریموس- اون روبیوس هاگریده . دربان هاگوارتز . یه دوست خوب و واقعیه.
-اهااا. راستی سیریوس چشه .
ریموس-دختر داییش مرده.
-نارسیسا ؟
ریموس-اوهوم . تو از کجا میدونی ؟
-اممم خب امروز شنیدم.
بقیه هم به سیریوس تسلیت گفتن . سیریوس زیر لب جوری که فقط ریموس و من بشنویم گفت :اگه بجای نارسیسا بلاتریکس میمرد خوشحال تر بودم.
بقیه غذاخوردن توی سرسرا به سکوت گذشت . موقعی که خواستم از سرسرا خارج بشم داملبدور صدام کرد.
دامبلدور-لوسی! فک کنم امروز قرار بود با هم حرف بزنیم.
شرمنده نگاش کردم و گفتم: متاسفم پروفسور به کل فراموش کردم.
دامبلدور-مشکلی نیست لطفا همراهم بیا
باهم به سمت اتاق دامبلدور رفتیم . همون اتاقی که وقتی اولین بار پامو توی هاگوارتز گذاشتم ، دیدمش.
دلفی را در عکس مشاهده مینمایید
اسنیپ با قدم های استوارش وارد دخمه شد. به سمت قفسه معجون هاش رفت و چندتا معجون برداشت و توی جیبش گذاشت . همون لحظه داملبدور وارد دخمه شد . همین رو کم داشتم . اگه منو ببینن صد در صد پرتم میکنن بیرون .خیلی استرس داشتم که حواسم رفت پی حرفهای دامبلدور.
اسنیپ- اتفاقی افتاده که دخمه من اومدید؟
دامبلدور-بله سوروس .مودی اطلاعاتی راجب این خرابکاری های اخیر برام اورده .گفتم بد نیست تو رو هم در جریان بزارم.
اسنیپ-میشنوم.
دامبلدور-همون طور که خودت میدونی بعد از شکست ولدمورت ،علامت شوم از دست هیچکدوم از مرگخوار ها پاک نشد .این دوتا معنی داره . یک اینکه خود ولدمورت از بین رفته ولی قدرتش باقی مونده و دوم اینکه ما حدس میزنم این باید یک جادوی باستانی قوی باشه.
اسنیپ- منظورتو متوجه نمیشم!
دابملدور-منظورم واضحه سوروس . ولدمورت با اینکه از بین رفته ولی یه وارث از خودش به جا گذاشته .
اسنیپ نگاه ناگهانیشو به دامبلدور میندازه و ناباورانه میگه : دلفی؟!
داملبدور- بله حدس منم همینه . راستش این قضیه رو به کسی نگفتم حتی منیروا .ولی چند شب پیش به بخش ممنوعه کتابخونه ورود کردن . بخش جادوی سیاه و قدرت های باستانی بهم ریخته بود ولی کتابی برداشته نشده . فکر میکنم نتونستن پیدا کنن.
اسنیپ- میدونی کتابی که میخوان کجاست ؟
دامبلدور-متاسفانه یا خوشبختانه نه . هاگوارتز راز های مخفی زیادی داره که هیچکس ازش خبر نداره حتی من .
اسنیپ دیگه چیزی نگفت .دامبلدور به در نزدیک شد و قبل از اینکه خارج بشه گفت
دامبلدور- راستی . دیشب نارسیسا فوت کرد.خیلی متاثر شدم . این اواخر خیلی تغییر کرده بود . ازم میخواست حواسم به دراکو باشه . خیلی نگرانش بود .
اسنیپ همچنان سکوت کرده بود . نمیتونستم چیزی از حالت صورتش متوجه بشم .
دامبلدور-وقت نهاره .نمیای؟
اسنیپ سرش رو تکون داد و همراه با دامبلدور خارج شد . منم بلافاصله از کمد بیرون اومدم و به سمت سرسرا رفتم.
همه تقریبا اومده بودن .نگاهم به چهره ی جدیدی خورد . یه مرد غولپیکر که به دلیل حجم زیاد موها و ریش هاش فقط چشمای فندقیش مشخص بود. خودمو به سیریوس و ریموس رسوندم . سیریوس کمی گرفته بود. رو به لوپین کردم و گفتم.
-ریموس اون مرده کیه .
ریموس- اون روبیوس هاگریده . دربان هاگوارتز . یه دوست خوب و واقعیه.
-اهااا. راستی سیریوس چشه .
ریموس-دختر داییش مرده.
-نارسیسا ؟
ریموس-اوهوم . تو از کجا میدونی ؟
-اممم خب امروز شنیدم.
بقیه هم به سیریوس تسلیت گفتن . سیریوس زیر لب جوری که فقط ریموس و من بشنویم گفت :اگه بجای نارسیسا بلاتریکس میمرد خوشحال تر بودم.
بقیه غذاخوردن توی سرسرا به سکوت گذشت . موقعی که خواستم از سرسرا خارج بشم داملبدور صدام کرد.
دامبلدور-لوسی! فک کنم امروز قرار بود با هم حرف بزنیم.
شرمنده نگاش کردم و گفتم: متاسفم پروفسور به کل فراموش کردم.
دامبلدور-مشکلی نیست لطفا همراهم بیا
باهم به سمت اتاق دامبلدور رفتیم . همون اتاقی که وقتی اولین بار پامو توی هاگوارتز گذاشتم ، دیدمش.
دلفی را در عکس مشاهده مینمایید
۴.۴k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.