𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁵
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁵
دیگه کم کم به پارک رسیده بودیم... دستمو ول کرد و به سمت یه گربه رفت...اما به صورت ناامیدانه ای برخواست...
جیمین: چی شد؟
ات: نه.... اون یه گوربانی نبود...
جیمین:از کجا میدونی؟
دستمو گرفت و کشید... به سمت اون گربه میرفت...
ات: نگاه کن...*اشاره با انگشت *اگر پشت گوشش یه موی مشکی داشته باشه... اگر گربه مشکی باشه باید موی موی سفید داشته باشه... اینجوری میشه فهمید...
جیمین: آها
بلند شد و دستمو گرفت که باهام قدم بزنه... منم برای اینکه افکارم باز بشه قبول کردم... چند دقیقه بعد نگاهش به یه خونه قدیمی افتاد... نگاهشو سریع به زمین دوخت و به راحش ادامه داد.... تموم نگاهم روش بود که مبادا خطایی ازش سر بزنه....
ویو ات
گرمای دستش تو دستم بهم آرامش میداد... قدماش که همراهیم میکرد... اما هر کی هم بیاد من نمیتونم صاحب اولمو فراموش کنم...... اون دبیر یه دبیرستان بود ²¹سال سن داشت و ازمش مراقبت میکرد... اون بهم خوندن، نوشت و حرف زدن و راه رفت یاد داد... اما اما بداهکاراش کاری کردن که الان یه پاش تو دادگاه و یه پاش تو زندان باشه من دیگه هیچ وقت نمیدونم ببینم.... این فکرا انگار درست زد از وسط برجکم....
ات: میشه بریم خونه؟*آروم*
جیمین: مطمئنی*کیوتتتت*
ات:---
جیمین: الو؟
ات: آره..ه
خیلی کیوت بود اصلا بهش نمیخورد هات باشه...
(تو راه برگشت به خونه)
جیمین: اسمت چیه؟
ات: اسمی ندارم
جیمین: پس چجوری صاحبای قبلیت برات اسم گذاشتن؟
ات: تو خودت باید یه اسم بزاری.
جیمین: خب........ ات.... ات چطوره؟*زیر چشمی نگاه به ات*
ات: اوهوم... خوبه*لبخند*
دیگه کم کم به پارک رسیده بودیم... دستمو ول کرد و به سمت یه گربه رفت...اما به صورت ناامیدانه ای برخواست...
جیمین: چی شد؟
ات: نه.... اون یه گوربانی نبود...
جیمین:از کجا میدونی؟
دستمو گرفت و کشید... به سمت اون گربه میرفت...
ات: نگاه کن...*اشاره با انگشت *اگر پشت گوشش یه موی مشکی داشته باشه... اگر گربه مشکی باشه باید موی موی سفید داشته باشه... اینجوری میشه فهمید...
جیمین: آها
بلند شد و دستمو گرفت که باهام قدم بزنه... منم برای اینکه افکارم باز بشه قبول کردم... چند دقیقه بعد نگاهش به یه خونه قدیمی افتاد... نگاهشو سریع به زمین دوخت و به راحش ادامه داد.... تموم نگاهم روش بود که مبادا خطایی ازش سر بزنه....
ویو ات
گرمای دستش تو دستم بهم آرامش میداد... قدماش که همراهیم میکرد... اما هر کی هم بیاد من نمیتونم صاحب اولمو فراموش کنم...... اون دبیر یه دبیرستان بود ²¹سال سن داشت و ازمش مراقبت میکرد... اون بهم خوندن، نوشت و حرف زدن و راه رفت یاد داد... اما اما بداهکاراش کاری کردن که الان یه پاش تو دادگاه و یه پاش تو زندان باشه من دیگه هیچ وقت نمیدونم ببینم.... این فکرا انگار درست زد از وسط برجکم....
ات: میشه بریم خونه؟*آروم*
جیمین: مطمئنی*کیوتتتت*
ات:---
جیمین: الو؟
ات: آره..ه
خیلی کیوت بود اصلا بهش نمیخورد هات باشه...
(تو راه برگشت به خونه)
جیمین: اسمت چیه؟
ات: اسمی ندارم
جیمین: پس چجوری صاحبای قبلیت برات اسم گذاشتن؟
ات: تو خودت باید یه اسم بزاری.
جیمین: خب........ ات.... ات چطوره؟*زیر چشمی نگاه به ات*
ات: اوهوم... خوبه*لبخند*
۱۱.۶k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.