𝐏/𝐭:𝟐𝟔
هوپی بدون هیچ حرفی بیرون رفت
یکم شوکه شدم اما بلافاصله پشت هوپی شروع به دویدن کردم
"جیهوپ.. هوپی نه صبرکن"
اما هیچ اهمیتی نداشت با قدای بلند خودشو به مامان و بابا که دیگه نوه هاشون با یوجی رو هم دیده بودن رسوند
تا بهش برسم کنار بابا گفت"من خواهرمو دوست دارم"
بهشون رسیدم اما جیهوپ نذاشت چیزی بگم سمت ببه بابا نگاه کرد و گفت"میشه باهات حرف بزنم"بابا بنظر جدی میومد سر تمون داد وبا جیهوپ وارد حیاط شدن
دلم به شور میزد و اضطراب داشتم یوجی کنارم ایستاد و با پوزخندی گفت"کاری که تو نتونستی بکنی خودم کردم"
اصلا حوصله اینو نداشتم فقط گفتم"ببین الان اصلا برام مهم...."
حرفم تموم نشده بود که جیهوپ با لبی پاره شده و عصبی سمتم امد همه شوکه شده بودن مامان سمت هوپی امد اما فقط دست منو گرفت و پشت سرش کشوند
از اون جمع شلوغ خارج شدیم مامان پشت سرمون بود اما بابا غیبش زده بود
"جیهوپ، جیهوپ پسرم چی شده"
" بابات کجاست"
جیهوپ دستشو بلند کرد و بعد ایستادن یه ماشین منو سوار کرد و رو به مامان گفت"شوهرت برات توضیح میده"
و بعد خودشم سوار ماشین و یه آدرس که برام غریب بود رو داد و ماشین حرکت کرد
دستمالی از کیفم دراوردم خون لبشو پاک کردم اما زخمش عمیق بود و فایده نداشت دستمالو بیخیال شدم "چه اتفاقی افتاد چی بهشون گفتی؟"
نفس عمیقی کیشد اما هیچی نگفت که دوباره تکرار کردم" جیهوپ چی شد؟"
طرفم چرخید و دستامو گرفت"یونا باید همچی و بهت بگم فقط صبر کن که برسیم"
هیچی نگفتم و فقط با سر قبول کردم
...
بعد چند دقیقه ماشين جلو یه خونه نقلی نگهداشت هوپی اول پیدا شد و بعد من
در و باز کرد و عقب رفت که برم داخل
خونه قشنگی بود اما به شدت سرد بود
اینارو بیخیال شدم و به جیهوپ نگاه کردم" چرا اینجاییم؟به بابا چی گفتی"
متقابل بهم نگاه کرد و دیگه ساکت نموند"تو خواهرم نیستی"
...
سه روزه الان اینجاییم هوپی همچی و بهم گفت و حالم نسب به اون دو روز بهتره الان کاملا اتفاقات افتاد رو درک میکنم
اینکه جیهوپ برادرم نیست باعث میشه از ذوق بمیرم
تو این سه روز کلی تماس از مامان و بابا داشتیم اما فقط یه جواب دادیم اونم هوپی گفت که تا قبول نکرد و درک نکردن برنمیگردیم
خوب جیهوپ پسر خانواده تنی جانگ بود اما من نه ولی این هیچی از نگرانی های مامان و بابا کم نکرده بود جوری که قبول کردن راجب بهش حرف میزنن فقط برگردیم اما دلم نمیخواست برگردمو به مامان نگاه کنم
چی داشتم بهش بگم!
اما چاره ای هم جز این نبود
بابا برامون ماشین فرستاد چون جایی که رفته بودیم از شهر دور بود
کل راه به این فکر میکردم که چی باید بگم و جیهوپ با خونسردی بهم آرامش میداد که لازم نیست چیزی بگم فقط حقیقتو میگیم
اما بازم استرس تو وجودم حالمو بد میکرد
ماشین جلو عمارتمون ایستاد از ماشين پیاده شدم که مامان به سرعت بغلم کرد و موهامو بوسید
"اه دختره دیونه کجا بودی ها؟ من اینجا مردم از نگرانی؟"
مامان ولم کرد و جیهوپ رو هم بغل کرد و بوسید اما بابا عقب تر از مامان دست به جیب ایستاد بود
"بهتره حرف بزنیم" و وارد خونه شد که این بیشتر باعث حالت تهوع و استرسم میشد
یکم شوکه شدم اما بلافاصله پشت هوپی شروع به دویدن کردم
"جیهوپ.. هوپی نه صبرکن"
اما هیچ اهمیتی نداشت با قدای بلند خودشو به مامان و بابا که دیگه نوه هاشون با یوجی رو هم دیده بودن رسوند
تا بهش برسم کنار بابا گفت"من خواهرمو دوست دارم"
بهشون رسیدم اما جیهوپ نذاشت چیزی بگم سمت ببه بابا نگاه کرد و گفت"میشه باهات حرف بزنم"بابا بنظر جدی میومد سر تمون داد وبا جیهوپ وارد حیاط شدن
دلم به شور میزد و اضطراب داشتم یوجی کنارم ایستاد و با پوزخندی گفت"کاری که تو نتونستی بکنی خودم کردم"
اصلا حوصله اینو نداشتم فقط گفتم"ببین الان اصلا برام مهم...."
حرفم تموم نشده بود که جیهوپ با لبی پاره شده و عصبی سمتم امد همه شوکه شده بودن مامان سمت هوپی امد اما فقط دست منو گرفت و پشت سرش کشوند
از اون جمع شلوغ خارج شدیم مامان پشت سرمون بود اما بابا غیبش زده بود
"جیهوپ، جیهوپ پسرم چی شده"
" بابات کجاست"
جیهوپ دستشو بلند کرد و بعد ایستادن یه ماشین منو سوار کرد و رو به مامان گفت"شوهرت برات توضیح میده"
و بعد خودشم سوار ماشین و یه آدرس که برام غریب بود رو داد و ماشین حرکت کرد
دستمالی از کیفم دراوردم خون لبشو پاک کردم اما زخمش عمیق بود و فایده نداشت دستمالو بیخیال شدم "چه اتفاقی افتاد چی بهشون گفتی؟"
نفس عمیقی کیشد اما هیچی نگفت که دوباره تکرار کردم" جیهوپ چی شد؟"
طرفم چرخید و دستامو گرفت"یونا باید همچی و بهت بگم فقط صبر کن که برسیم"
هیچی نگفتم و فقط با سر قبول کردم
...
بعد چند دقیقه ماشين جلو یه خونه نقلی نگهداشت هوپی اول پیدا شد و بعد من
در و باز کرد و عقب رفت که برم داخل
خونه قشنگی بود اما به شدت سرد بود
اینارو بیخیال شدم و به جیهوپ نگاه کردم" چرا اینجاییم؟به بابا چی گفتی"
متقابل بهم نگاه کرد و دیگه ساکت نموند"تو خواهرم نیستی"
...
سه روزه الان اینجاییم هوپی همچی و بهم گفت و حالم نسب به اون دو روز بهتره الان کاملا اتفاقات افتاد رو درک میکنم
اینکه جیهوپ برادرم نیست باعث میشه از ذوق بمیرم
تو این سه روز کلی تماس از مامان و بابا داشتیم اما فقط یه جواب دادیم اونم هوپی گفت که تا قبول نکرد و درک نکردن برنمیگردیم
خوب جیهوپ پسر خانواده تنی جانگ بود اما من نه ولی این هیچی از نگرانی های مامان و بابا کم نکرده بود جوری که قبول کردن راجب بهش حرف میزنن فقط برگردیم اما دلم نمیخواست برگردمو به مامان نگاه کنم
چی داشتم بهش بگم!
اما چاره ای هم جز این نبود
بابا برامون ماشین فرستاد چون جایی که رفته بودیم از شهر دور بود
کل راه به این فکر میکردم که چی باید بگم و جیهوپ با خونسردی بهم آرامش میداد که لازم نیست چیزی بگم فقط حقیقتو میگیم
اما بازم استرس تو وجودم حالمو بد میکرد
ماشین جلو عمارتمون ایستاد از ماشين پیاده شدم که مامان به سرعت بغلم کرد و موهامو بوسید
"اه دختره دیونه کجا بودی ها؟ من اینجا مردم از نگرانی؟"
مامان ولم کرد و جیهوپ رو هم بغل کرد و بوسید اما بابا عقب تر از مامان دست به جیب ایستاد بود
"بهتره حرف بزنیم" و وارد خونه شد که این بیشتر باعث حالت تهوع و استرسم میشد
۳۷.۶k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.