بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 36)
ات ویو
نه نمیخوام... نمیخوام اینجوری بشه من باید بهش بگم
وگرنه بعد رفتنش پشیمون میشم
وای نه نه.... نمیتونم.... وایییی
( اشکامو پاک کردم و پتو رو کنار زدم و بلند شدم با دستای مشت شده ام رفتم سمت در و بازش کردم و رفتم سمت اتاقش... دستامو اوردم بالا تا در بزنم که قیافم دوباره بغضی شد و انگار یه نفر کنترلم بدست گرفته بود.... نمیتونستم در بزنم.... دستامو بیشتر مشت کردم و با حالت کلافگی اوردمشون پایین و برگشتم رفتم تو.... رفتم سمت ظرفشویی و یه لیوان آب خوردم و یدونه زدم تو سرم و به حالت نشسته افتادم زمین و تکیه دادم به یخچال و دستامو بردم تو موهام... خسته ام!... خسته شدم از این اخلاقای گوهم!... کاشکی منم میتونستم مثل یونا باشم
نمیدونم چرا ولی زدم زیر گریه و زانو هامو بغل کردم....
جولیکا با اینکه ازش متنفرم ولی اون حرفش درسته!
اونی که من بدرد نخور ترین آدمم که نمیتونم یه حرفی رو بزنم
هق هق هام بلندتر شد... انقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
..
تهیونگ ویو
حس میکنم تونستم ات رو کاری کنم که بتونه مراقب خودش باشه
اونم توی 1 ماه... ولی حس نسبتا خوبی نداشتم که قرار بود بزودی برگه ی استعفا ام رو امضا کنم... چون هنوز در رابطه با امنیت ات مطمئن نبودم... دقیقا نمیدونم چه مرگمه نمیدونم تصمیمی که گرفتم درسته یا نه.... ولی 1 ماهم که بادیگارد هستم بگذره اون موقع متوجه میشم.... فکری به سرم زده ولی نمیدونم خوبه یا نه
اینکه ات رو ببرم تو عمارت خودم و بهش آموزش دفاع شخصی بدم تا بتونه از خودش دفاع و مراقبت کنه... نمیخوام فعلا پدر و مادرش باخبر باشن پس بهتره زودتر اینکارو انجام بدم ولی بهتره بعد از انجام کار مدل باشه
صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم
لباسامو پوشیدم که ساعت 8 شده بود.... باید ات رو میبردم مدرسه... از اتاقم اومدم بیرون و کلید انداختم و در عمارت باز کردم که دیدم ات کنار یخچال زانو هاشو بغل کرده... شوکه شدم... رفتم جلوتر و خم شدم که دیدم خوابیده.... ولی چرا اینجا؟
زیر چشماش گود افتاده بود.... نکنه گریه کرده.... ولی برای چی؟
حس کردم حالش میزون نیست برای همین گفتم امروز بیخیال مدرسه بشه.... آروم براید استایل بغلش کردم واز پله ها رفتم بالا و در اتاقش باز کردم و آروم گذاشتمش رو تخت و پتو رو کشیدم روش ... کمی سرد بود.... احتمالا به خاطر اینه که روی سرامیک خوابش برده بود....
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 36)
ات ویو
نه نمیخوام... نمیخوام اینجوری بشه من باید بهش بگم
وگرنه بعد رفتنش پشیمون میشم
وای نه نه.... نمیتونم.... وایییی
( اشکامو پاک کردم و پتو رو کنار زدم و بلند شدم با دستای مشت شده ام رفتم سمت در و بازش کردم و رفتم سمت اتاقش... دستامو اوردم بالا تا در بزنم که قیافم دوباره بغضی شد و انگار یه نفر کنترلم بدست گرفته بود.... نمیتونستم در بزنم.... دستامو بیشتر مشت کردم و با حالت کلافگی اوردمشون پایین و برگشتم رفتم تو.... رفتم سمت ظرفشویی و یه لیوان آب خوردم و یدونه زدم تو سرم و به حالت نشسته افتادم زمین و تکیه دادم به یخچال و دستامو بردم تو موهام... خسته ام!... خسته شدم از این اخلاقای گوهم!... کاشکی منم میتونستم مثل یونا باشم
نمیدونم چرا ولی زدم زیر گریه و زانو هامو بغل کردم....
جولیکا با اینکه ازش متنفرم ولی اون حرفش درسته!
اونی که من بدرد نخور ترین آدمم که نمیتونم یه حرفی رو بزنم
هق هق هام بلندتر شد... انقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
..
تهیونگ ویو
حس میکنم تونستم ات رو کاری کنم که بتونه مراقب خودش باشه
اونم توی 1 ماه... ولی حس نسبتا خوبی نداشتم که قرار بود بزودی برگه ی استعفا ام رو امضا کنم... چون هنوز در رابطه با امنیت ات مطمئن نبودم... دقیقا نمیدونم چه مرگمه نمیدونم تصمیمی که گرفتم درسته یا نه.... ولی 1 ماهم که بادیگارد هستم بگذره اون موقع متوجه میشم.... فکری به سرم زده ولی نمیدونم خوبه یا نه
اینکه ات رو ببرم تو عمارت خودم و بهش آموزش دفاع شخصی بدم تا بتونه از خودش دفاع و مراقبت کنه... نمیخوام فعلا پدر و مادرش باخبر باشن پس بهتره زودتر اینکارو انجام بدم ولی بهتره بعد از انجام کار مدل باشه
صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم
لباسامو پوشیدم که ساعت 8 شده بود.... باید ات رو میبردم مدرسه... از اتاقم اومدم بیرون و کلید انداختم و در عمارت باز کردم که دیدم ات کنار یخچال زانو هاشو بغل کرده... شوکه شدم... رفتم جلوتر و خم شدم که دیدم خوابیده.... ولی چرا اینجا؟
زیر چشماش گود افتاده بود.... نکنه گریه کرده.... ولی برای چی؟
حس کردم حالش میزون نیست برای همین گفتم امروز بیخیال مدرسه بشه.... آروم براید استایل بغلش کردم واز پله ها رفتم بالا و در اتاقش باز کردم و آروم گذاشتمش رو تخت و پتو رو کشیدم روش ... کمی سرد بود.... احتمالا به خاطر اینه که روی سرامیک خوابش برده بود....
ادامه اش تو کامنتا
۵.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.