رمان معشوقه ی شیطون زیبای من
#پارت هفتم
من : نه بابا من از عرفان اسپری فلفل و شوکر گرفتم
نیکا :چی
منم دیدم حوصله ام نمیکشه ادامه بدم قطع کردم
من : خب آقایون برید میوه تو یخچال هست بشورید بخورید
روح : خاک تو سرت ارسلان این دیوونه است به جای سکته میگه برین
من : هان جان
یه دفعه همه شون چادر رو از سرشون برداشتن که در همان لحظه نیکا با چشمانی گریان وارد شد و عشقش که من باشم را در آغوش کشد خخخخخ
نیکا : دورت بگردم سالمی
من : اره
یهو نیکا رو کنار زدم و جلوی آقایون روح یا بهتره بگم عرفان و ارسلان و امیر پسرعموم و زینب دختر عموم خواهر امیر و رضا یکی دیگه از پسر عمو هام
به جیغ کشیدم
من : میکشمتون
و همه فرار کردن فکر شو بکن اونا با این هیکل بدو منو نیکا که باطری قلمی بودیم هم دنبالشون منم طی یک حرکت از پشت پریدم بغل عرفان
من : خب آق داداش روح به جای طرفداری از خواهرت میخواستی بترسونیش اگه من سکته میکردم چی
عرفان : چقدر هم که میترسی
وا چرا صدای عرفان از پشت میاد
برگشتم وا پش این کیه من بغلش کردم که دیدم بله ارسلان
منم سریع اومدم پایین و بدون هیچ وقت کشی رفتم روبه روی عرفان که خودش میدونست اگه کاری نکنه میزنمش اونم فورا بغلم کرد
یه لحظه صبر کن من الان با لباس خواب ام درسته لباس خوابم یه شلوارک بود با یه پیرهن دکمه ایی آستین کوتاه برای اینکه ضایع نشه دست نیکا رو گرفتم و رفتیم بالا که یه پس گردی نثار ام کرد
نیکا : خاک تو سرت این چیه پوشیدی
من : وای هیچی نگو من جلو شون با این بودم وایی نه وایی
نیکا : حالا خوبه اون لختی رو نپوشیدی
من : اره والا
لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین یه سینی شربت درست کردم که دادم نیکا ببره من خجالت میکشم تو چشماشون نگاه کنم
ادامه دارد ✨🍃
من : نه بابا من از عرفان اسپری فلفل و شوکر گرفتم
نیکا :چی
منم دیدم حوصله ام نمیکشه ادامه بدم قطع کردم
من : خب آقایون برید میوه تو یخچال هست بشورید بخورید
روح : خاک تو سرت ارسلان این دیوونه است به جای سکته میگه برین
من : هان جان
یه دفعه همه شون چادر رو از سرشون برداشتن که در همان لحظه نیکا با چشمانی گریان وارد شد و عشقش که من باشم را در آغوش کشد خخخخخ
نیکا : دورت بگردم سالمی
من : اره
یهو نیکا رو کنار زدم و جلوی آقایون روح یا بهتره بگم عرفان و ارسلان و امیر پسرعموم و زینب دختر عموم خواهر امیر و رضا یکی دیگه از پسر عمو هام
به جیغ کشیدم
من : میکشمتون
و همه فرار کردن فکر شو بکن اونا با این هیکل بدو منو نیکا که باطری قلمی بودیم هم دنبالشون منم طی یک حرکت از پشت پریدم بغل عرفان
من : خب آق داداش روح به جای طرفداری از خواهرت میخواستی بترسونیش اگه من سکته میکردم چی
عرفان : چقدر هم که میترسی
وا چرا صدای عرفان از پشت میاد
برگشتم وا پش این کیه من بغلش کردم که دیدم بله ارسلان
منم سریع اومدم پایین و بدون هیچ وقت کشی رفتم روبه روی عرفان که خودش میدونست اگه کاری نکنه میزنمش اونم فورا بغلم کرد
یه لحظه صبر کن من الان با لباس خواب ام درسته لباس خوابم یه شلوارک بود با یه پیرهن دکمه ایی آستین کوتاه برای اینکه ضایع نشه دست نیکا رو گرفتم و رفتیم بالا که یه پس گردی نثار ام کرد
نیکا : خاک تو سرت این چیه پوشیدی
من : وای هیچی نگو من جلو شون با این بودم وایی نه وایی
نیکا : حالا خوبه اون لختی رو نپوشیدی
من : اره والا
لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین یه سینی شربت درست کردم که دادم نیکا ببره من خجالت میکشم تو چشماشون نگاه کنم
ادامه دارد ✨🍃
۱۴.۶k
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.