رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۳۳
پقی زد
رئیس؟!مگر نمرده؟
یعنی به این زودی جایگزین انتخاب کردند؟
افکارش را پس زد و نگاهش را به چارچوب در دوخت و منشی را ندید
با حرص از جایش بلند شد،باخود گفت:
دختره احمق حداقل واینساد بگه کجا برم!
به سمت اتاق سابق رئیس حرکت کرد
ساید سکونت رئیس جدید هم آنجاست
منشی را دید که با تلفن در حال خوش و بش است
چشمانش را ریز کرد و نفس عمیقی کشید
جلو رفت
معلوم نبود با کدام خری است که اینگونه هوش ار سرش پریده و هنوز متوجه حضور صبا نشده
صبا کنار میز منشی ایستاده بود و تا بلکه منشی او را ببیند
اما منشی انقدر غرق حرف زدن با فرد پشت تلفن بود که متوجه نشد
یه آن دستش را بلند کرد و به شدت بر روی میز کوبید که باعث شد منشی از جا بپرد و تلفن از دستش رها شود
با دهان باز و چشمان گشاد شده صبا را نگاه میکرد
صبا سرش را در یک میلیمتری صورتش قرار داد و با صدایی در گلو گفت:
-ترسیدی،نه؟
منشی آب دهانش را قورت داد
عصبی عقب کشید و تهدیدوار انگشت اشارهاش را مقابل چشمان منشی قرار داد و زمزمه کرد
-یکبار دیگه ببینم از تلفن عمارت برای کارای شخصی خودت استفاده میکنی،اخراجت میکنم،فهمیدی؟
منشی سرش را تکان داد
-بله خانم کبیری!
صبا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-از این به بعد وقتی به خبری بهم میدی،صبر میکنی جواب بگیری،فهمیدی؟
#پارت۳۳
پقی زد
رئیس؟!مگر نمرده؟
یعنی به این زودی جایگزین انتخاب کردند؟
افکارش را پس زد و نگاهش را به چارچوب در دوخت و منشی را ندید
با حرص از جایش بلند شد،باخود گفت:
دختره احمق حداقل واینساد بگه کجا برم!
به سمت اتاق سابق رئیس حرکت کرد
ساید سکونت رئیس جدید هم آنجاست
منشی را دید که با تلفن در حال خوش و بش است
چشمانش را ریز کرد و نفس عمیقی کشید
جلو رفت
معلوم نبود با کدام خری است که اینگونه هوش ار سرش پریده و هنوز متوجه حضور صبا نشده
صبا کنار میز منشی ایستاده بود و تا بلکه منشی او را ببیند
اما منشی انقدر غرق حرف زدن با فرد پشت تلفن بود که متوجه نشد
یه آن دستش را بلند کرد و به شدت بر روی میز کوبید که باعث شد منشی از جا بپرد و تلفن از دستش رها شود
با دهان باز و چشمان گشاد شده صبا را نگاه میکرد
صبا سرش را در یک میلیمتری صورتش قرار داد و با صدایی در گلو گفت:
-ترسیدی،نه؟
منشی آب دهانش را قورت داد
عصبی عقب کشید و تهدیدوار انگشت اشارهاش را مقابل چشمان منشی قرار داد و زمزمه کرد
-یکبار دیگه ببینم از تلفن عمارت برای کارای شخصی خودت استفاده میکنی،اخراجت میکنم،فهمیدی؟
منشی سرش را تکان داد
-بله خانم کبیری!
صبا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-از این به بعد وقتی به خبری بهم میدی،صبر میکنی جواب بگیری،فهمیدی؟
۴.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.