عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 48☆
(سومی)
صدای در اومد و بعد از اون تهیونگ اومد داخل اتاق
سومی: چیشد؟
تهیونگ: تموم شد دیگه میتونیم راحت باهم زندگی بکنیم عشقم
سومی: واقعا!
تهیونگ: اوهوم
سومی سریع بلند شد بدو پرید بغل تهیونگ
سومی: اخجووونننننن
تهیونگ: یااا بچه افتاد آروم تر
سومی: اوه راست میگی ببخشید
تهیونگ: هوففف از دست تو
خیلی خوشحال بودم که بالاخره تمام اون دردسر ها تموم شدن ولی همون موقع که فکر میکردم همچی تموم شده گوشیم زنگ خورد و بله از بیمارستانی بود که مادرم بستری بود ، سریع گوشی رو برداشتم و مواب دادم
سومی: بله بفرمایین
پرستار: سلام خانم مین
سومی: سلام اتفاقی افتاده؟
پرستار: خب امروز مادرتون باید جراحی بشه
سومی: چی!؟ امروز؟
پرستار: بله لطفا تشریف بیارین بیمارستان تا رضایت نامرو امضا کنید
سومی: بله چشم
پرستار: ممنون فعلا
گوشی قطع شد و سومی به تهیونگ با ترس خیره شد
تهیونگ: چیشده؟
سومی: گفتن امروز باید مادرم عمل بشه و همین حالا باید برم بیمارستان
تهیونگ: امروز! خیلخب آروم باش هیچ اتفاقی نیوفته برو آماده شو باهم میریم بیمارستان
سومی: باشه
من رفتم آماده شدم و بعد از سپردن تیسا به اجوما با تهیونگ راه افتادیم سمت بیمارستان و بعد از نیم ساعت رسیدیم و رفتیم داخل
سومی: سلام
پرستار: سلام خانم مین بالاخره اومدین
سومی: بله میتونم قبل از عمل مادرمو ببینم؟
پرستار: بله حتما فقط اول این برگه هرو امضا کنید و بعد برید
سومی: باشه
برگه هارو امضا کردم و همراه تهیونگ رفتم داخل اتاق مادرم ، رفتم سمتش و گوشه تختش نشستم
سومی: مامان جونم ببخشید دیر اومدم پیشت قول بده وقتی رفتی توی اتاق عمل سالم برگردی پیش من باشه میدونم تو خیلی قوی ای و منو تنها نمیزاری پس فقط یکم دیگه مقاومت کن خواهش میکنم بخاطر من و....
درحالی که سومی داشت با مادرش حرف میزد تهیونگ بغضی گلوش رو گرفته بود اون بخاطر حرف های عشق داشت گریش میگرفت اون حرف ها پر از التماس برای ترک نکردنش بود ، چند دقیقه ای گذشت و پرستار ها اومدن و مادر سومی رو بردن تا برای عمل آماده بکنن و سومی و تهیونگ هم رفتن و دم در اتاق عمل منتظر نشستن و سومی از استرس پاهاش رو یکسره تکون میداد و تهیونگ هم دست کمی از اون نداشت و بشدت نگران بود
کپی ممنوع ❌
صدای در اومد و بعد از اون تهیونگ اومد داخل اتاق
سومی: چیشد؟
تهیونگ: تموم شد دیگه میتونیم راحت باهم زندگی بکنیم عشقم
سومی: واقعا!
تهیونگ: اوهوم
سومی سریع بلند شد بدو پرید بغل تهیونگ
سومی: اخجووونننننن
تهیونگ: یااا بچه افتاد آروم تر
سومی: اوه راست میگی ببخشید
تهیونگ: هوففف از دست تو
خیلی خوشحال بودم که بالاخره تمام اون دردسر ها تموم شدن ولی همون موقع که فکر میکردم همچی تموم شده گوشیم زنگ خورد و بله از بیمارستانی بود که مادرم بستری بود ، سریع گوشی رو برداشتم و مواب دادم
سومی: بله بفرمایین
پرستار: سلام خانم مین
سومی: سلام اتفاقی افتاده؟
پرستار: خب امروز مادرتون باید جراحی بشه
سومی: چی!؟ امروز؟
پرستار: بله لطفا تشریف بیارین بیمارستان تا رضایت نامرو امضا کنید
سومی: بله چشم
پرستار: ممنون فعلا
گوشی قطع شد و سومی به تهیونگ با ترس خیره شد
تهیونگ: چیشده؟
سومی: گفتن امروز باید مادرم عمل بشه و همین حالا باید برم بیمارستان
تهیونگ: امروز! خیلخب آروم باش هیچ اتفاقی نیوفته برو آماده شو باهم میریم بیمارستان
سومی: باشه
من رفتم آماده شدم و بعد از سپردن تیسا به اجوما با تهیونگ راه افتادیم سمت بیمارستان و بعد از نیم ساعت رسیدیم و رفتیم داخل
سومی: سلام
پرستار: سلام خانم مین بالاخره اومدین
سومی: بله میتونم قبل از عمل مادرمو ببینم؟
پرستار: بله حتما فقط اول این برگه هرو امضا کنید و بعد برید
سومی: باشه
برگه هارو امضا کردم و همراه تهیونگ رفتم داخل اتاق مادرم ، رفتم سمتش و گوشه تختش نشستم
سومی: مامان جونم ببخشید دیر اومدم پیشت قول بده وقتی رفتی توی اتاق عمل سالم برگردی پیش من باشه میدونم تو خیلی قوی ای و منو تنها نمیزاری پس فقط یکم دیگه مقاومت کن خواهش میکنم بخاطر من و....
درحالی که سومی داشت با مادرش حرف میزد تهیونگ بغضی گلوش رو گرفته بود اون بخاطر حرف های عشق داشت گریش میگرفت اون حرف ها پر از التماس برای ترک نکردنش بود ، چند دقیقه ای گذشت و پرستار ها اومدن و مادر سومی رو بردن تا برای عمل آماده بکنن و سومی و تهیونگ هم رفتن و دم در اتاق عمل منتظر نشستن و سومی از استرس پاهاش رو یکسره تکون میداد و تهیونگ هم دست کمی از اون نداشت و بشدت نگران بود
کپی ممنوع ❌
۵۹.۰k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.