نسیم بهاری پارت آخر
*از زبان راوی*
نسیم خنکی میوزید...
«جدیدا از بهار خوشم اومده،فصل قشنگیه، مگه نه؟»
لحن ا/ت،ملایم بود.
نگاهی بهش انداخت:«بدک نیست،ولی چرا بهار رو دوست داری؟»
دخترک با خجالت،کمی سرش رو پائین اورد:«چون برگ های رقصان توی باد،منو یاد شما میندازن»
سانمی،متعجبانه کمی لب هاش رو از هم فاصله داد.
که یکدفعه...
؟؟؟:کیااا!!!!!
اون صدا،صحنه رمانتیکشون رو بهم زد.
این جیغ،مخصوص کسی جز هاشیرای عشق نبود.
«کا...کانروجی_سان؟اینجا چیکار میکنین؟!»
قلب میتسوری،انگار داشت از بدنش خارج میشد:«انتظار نداری که من همچنین صحنهای رو از دست بدم؟؟!»
رگ های سانمی برجسته شد،اما عصبانیتش،صورتش رو بامزه تر میکرد:«اون وقت کدوم حلال زادهای بهت گفته؟؟»
به پشت سرش اشاره کرد:«ایگورو_سان!!»
اوبانای، دورتر وایساده بود و آستین هائوریش رو جلوی صورتش میگرفت،سادهتر بگم،به کوچه علی چپ میزد.
توی نگاه شینازوگاوا،یه«بعدا به حسابت میرسم»دیده میشد.
میتسوری با ذوق ادامه داد:«خب،فکر کنین ما اینجا نیستیم،بقیه حرفاتونو بگین!!»
ا/ت،سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:«آخه ما الان رو داریم حتی چشم تو چشم بشیم..؟ »
سانمی،نگاهش رو میدزدید.
میتسوری سرش رو کج کرد:«صحبتتون تموم شد؟؟»
و لبخند چشم بستهای زد:«اگه اینطوریه،به نظرتون خوب نیست هر چهارتامون بریم رستوران یه غذایی بخوریم؟!»
سانمی:«واقعا انتظار داری که...»
«من میام!!»
ا/ت بدون فکر، صداش رو بلند کرده بود.
هاشیرای باد، هوفی کشید:«خیلی خب منم میام..»
بلافاصله بعد از این جواب دخترک مو دو رنگ داد زد:«ایگورو-سان!!شما هم میاید دیگه؟؟!!»
«با..باشه..»
سانمی و ا/ت،آرومتر قدم میزدن.
اون روز،نسیم خنکی میوزید....
_________________________________________
من اینو نوشتم؟🗿
آخرش خیلی🗿...
اهم،فعلا درخواستی قبول نمیکنم با تشکر😔✨
#انیمه#فیک#فن_فیک#سناریو#وانشات#سانمی#شینازوگاوا#شیطان_کش#کیمتسو
نسیم خنکی میوزید...
«جدیدا از بهار خوشم اومده،فصل قشنگیه، مگه نه؟»
لحن ا/ت،ملایم بود.
نگاهی بهش انداخت:«بدک نیست،ولی چرا بهار رو دوست داری؟»
دخترک با خجالت،کمی سرش رو پائین اورد:«چون برگ های رقصان توی باد،منو یاد شما میندازن»
سانمی،متعجبانه کمی لب هاش رو از هم فاصله داد.
که یکدفعه...
؟؟؟:کیااا!!!!!
اون صدا،صحنه رمانتیکشون رو بهم زد.
این جیغ،مخصوص کسی جز هاشیرای عشق نبود.
«کا...کانروجی_سان؟اینجا چیکار میکنین؟!»
قلب میتسوری،انگار داشت از بدنش خارج میشد:«انتظار نداری که من همچنین صحنهای رو از دست بدم؟؟!»
رگ های سانمی برجسته شد،اما عصبانیتش،صورتش رو بامزه تر میکرد:«اون وقت کدوم حلال زادهای بهت گفته؟؟»
به پشت سرش اشاره کرد:«ایگورو_سان!!»
اوبانای، دورتر وایساده بود و آستین هائوریش رو جلوی صورتش میگرفت،سادهتر بگم،به کوچه علی چپ میزد.
توی نگاه شینازوگاوا،یه«بعدا به حسابت میرسم»دیده میشد.
میتسوری با ذوق ادامه داد:«خب،فکر کنین ما اینجا نیستیم،بقیه حرفاتونو بگین!!»
ا/ت،سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:«آخه ما الان رو داریم حتی چشم تو چشم بشیم..؟ »
سانمی،نگاهش رو میدزدید.
میتسوری سرش رو کج کرد:«صحبتتون تموم شد؟؟»
و لبخند چشم بستهای زد:«اگه اینطوریه،به نظرتون خوب نیست هر چهارتامون بریم رستوران یه غذایی بخوریم؟!»
سانمی:«واقعا انتظار داری که...»
«من میام!!»
ا/ت بدون فکر، صداش رو بلند کرده بود.
هاشیرای باد، هوفی کشید:«خیلی خب منم میام..»
بلافاصله بعد از این جواب دخترک مو دو رنگ داد زد:«ایگورو-سان!!شما هم میاید دیگه؟؟!!»
«با..باشه..»
سانمی و ا/ت،آرومتر قدم میزدن.
اون روز،نسیم خنکی میوزید....
_________________________________________
من اینو نوشتم؟🗿
آخرش خیلی🗿...
اهم،فعلا درخواستی قبول نمیکنم با تشکر😔✨
#انیمه#فیک#فن_فیک#سناریو#وانشات#سانمی#شینازوگاوا#شیطان_کش#کیمتسو
۹.۴k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.