مافیای عاشق پارت ۳
..تقرباجلوی عمارت بودم که دیدم به بنز مشکی جلوی عمارت وایساد و یهدمرد ازش پیاده شد اینقدر گریه کرده بودم سرم درد می کرد که همجا رو تار دیدم و سیاهی کامل ......
مدتی بعد
اهههه سرم من کجا هستم ...چشمام باز کردم که دیدم لی چویی داره با دکتر حرف ی زنه که منو دید دکتر رو مرجص کرد و اومد کنارم نشست بیشتر که گذشت فهمیدم داخل اتاقم هستم و بعدش یاد سونگ یی و اون دختره افتادم وه اشکام سرازیر شد.....لی چویی:عزیز دلم خوبی چرا گریه می کنی.....اومد جلوتر و بغلم کرد و سرم رو روی سینش گذاشت ...ا.ت:بابا ....هق سونگ یی.....لی چویی:سونگ یی چی عزیزم ........
اگر برای این هستی که باهاش کات کردی حالت این طور شده اصلا دیگه شرکت برام مهم نیست مهم تویی عزیز دلم
..ا.ت:نه بابا مشکل این نیست ....از بغلش اومدم بیرون و اشکام رو بادستش پاک کرد......لی چویی:عزیزم دیگه دوست ندارم این طوری ببینمت ..ا.ت:بابا ..هق ...من می خوام با اون پسره ازدواج کنم ....لی چویی:چی مییگی ....ا.ت:دیگه سونگ یی برام مهم نیست .....لی چویی:مگه سونگ یی چیکار کرده ...ا.ت :اگر امروز باهاش کات نمی کردم اون می خواست بهم خیانت کنه ....دوباره اشکام شدت گرفت
لی چویی:منظورت چیه ..ا.ت:اون رو امروز بعد از اینکه گفتم کات کنیم ....هق قق...بایه دختر د..یگه دیدم..دیگه ازش متنفرم ..لی چوی:فراموشش کن دخترم باشه ....ا.ت:می خوام با اون پسره ازدواج کنم دیگه حتی به سونگ یی هم نمی خوام فکر کنم ....لی چویی:باشه دخترم دیگه بهش فکر نکن باشه من بهشون میگم که تو اوکی دادی
ا.ت :باشه بابا.....دیگه گریم بند اومد که بابا بلند شد رفت و منم با غم خوابیدم ...
فردا..
از خواب بلند شدم که خدمتکار برای صبحانه صدام زد رفتم پایین که با لی چویی رو به رو شدم سعی می کنم دیگه به دیروز فکر نکنم .....ا.ت:سلام بابا..لی چویی:سلام عزیزم .....بعد از صبحانه روی مبل توی سالن نشسته بودم که بابا اومد بغل دستم نشست .... لی چویی:عزیزم من دیگه هیچ اجباری برای ازدواجت ندارم ..ا.ت:نه من الان خودم می خوام باهاش ازدواج کنم میشه اسمش رو بهم بگید...لی چویی:خب فاملیش جئون هست و اسمش هم جونگ کوک هست پدرش آقای جئون خیلی پولدار هست چند تا شرکت داره اون اومد و از علاقه پسرش به تو بهم گفت ...ا.ت:علاقه اون مگه منو کجا دیده
مدتی بعد
اهههه سرم من کجا هستم ...چشمام باز کردم که دیدم لی چویی داره با دکتر حرف ی زنه که منو دید دکتر رو مرجص کرد و اومد کنارم نشست بیشتر که گذشت فهمیدم داخل اتاقم هستم و بعدش یاد سونگ یی و اون دختره افتادم وه اشکام سرازیر شد.....لی چویی:عزیز دلم خوبی چرا گریه می کنی.....اومد جلوتر و بغلم کرد و سرم رو روی سینش گذاشت ...ا.ت:بابا ....هق سونگ یی.....لی چویی:سونگ یی چی عزیزم ........
اگر برای این هستی که باهاش کات کردی حالت این طور شده اصلا دیگه شرکت برام مهم نیست مهم تویی عزیز دلم
..ا.ت:نه بابا مشکل این نیست ....از بغلش اومدم بیرون و اشکام رو بادستش پاک کرد......لی چویی:عزیزم دیگه دوست ندارم این طوری ببینمت ..ا.ت:بابا ..هق ...من می خوام با اون پسره ازدواج کنم ....لی چویی:چی مییگی ....ا.ت:دیگه سونگ یی برام مهم نیست .....لی چویی:مگه سونگ یی چیکار کرده ...ا.ت :اگر امروز باهاش کات نمی کردم اون می خواست بهم خیانت کنه ....دوباره اشکام شدت گرفت
لی چویی:منظورت چیه ..ا.ت:اون رو امروز بعد از اینکه گفتم کات کنیم ....هق قق...بایه دختر د..یگه دیدم..دیگه ازش متنفرم ..لی چوی:فراموشش کن دخترم باشه ....ا.ت:می خوام با اون پسره ازدواج کنم دیگه حتی به سونگ یی هم نمی خوام فکر کنم ....لی چویی:باشه دخترم دیگه بهش فکر نکن باشه من بهشون میگم که تو اوکی دادی
ا.ت :باشه بابا.....دیگه گریم بند اومد که بابا بلند شد رفت و منم با غم خوابیدم ...
فردا..
از خواب بلند شدم که خدمتکار برای صبحانه صدام زد رفتم پایین که با لی چویی رو به رو شدم سعی می کنم دیگه به دیروز فکر نکنم .....ا.ت:سلام بابا..لی چویی:سلام عزیزم .....بعد از صبحانه روی مبل توی سالن نشسته بودم که بابا اومد بغل دستم نشست .... لی چویی:عزیزم من دیگه هیچ اجباری برای ازدواجت ندارم ..ا.ت:نه من الان خودم می خوام باهاش ازدواج کنم میشه اسمش رو بهم بگید...لی چویی:خب فاملیش جئون هست و اسمش هم جونگ کوک هست پدرش آقای جئون خیلی پولدار هست چند تا شرکت داره اون اومد و از علاقه پسرش به تو بهم گفت ...ا.ت:علاقه اون مگه منو کجا دیده
۸۴.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.