دَدی پارت ۲ قسمت ۲
+ولی هنوزم...
تهیونگ نتونست حرفشو ادامه بده و از نگاه های سنگین سویون فرار میکرد و فقط نگاهشو به نقطه نامعلومی داد.چونش هنوزم میلرزید.سویون اخم هاش رو باز کرد و دوباره مهربون شد.
دستاشو رو به آرومی بالا برد و گونه شوهرشو لمس کرد...
_این بچه هدیه خدا به ما و هدیه من به تو هست.لطفا خوب مراقبش باش..همیشه حمایتش کن و هواشو داشته باش هوم؟
تهوینگ چیزی نگفت و فقط به اجبار سرش رو به نشونه باشه تکون داد.
سویون لبخندی زد و دستش رو پس کشید کمی به سمت مخالف خم شد که ترس تهیونگ رو برانگیخت.
_چیکار میکنی؟نباید زیاد تحرک داشته باشی!
اما سویون توجهی نکرد.فقط کمی باید خودش رو به سمت چپ حرکت میداد غیر این بود؟از توی کشوی سفید رنگ کنارش یک صندوقچه آبی رنگ فلزی که کمی با نگین های سفید ساده تزئین شده بود بیرون آورد و بالای شکمش گرفت و دوباره به حالت نیم خیز نشست.
با حسرت به دستی روشون کشید و بغض کرد.چقدر دلش میخواست نیازی به این صندوقچه کوچیک نمیبود.چقدر دلش میخواست خودش رو در رو این حرف ها رو به بچش بزنه اما زمان بهش این اجازه رو نمیداد تهیونگ گیج و مبهوت به حرکات همسرش نگاه میکرد تا اینکه سویون صندوقچه رو توی دستای تهیونگ گذاشت.
_توی این صندوق ۱۴ تا نامه وجود داره که مال کوچولومونه...من نتونستم این حرف ها رو بهش بزنم اما میخوام تو این کار رو کنی...توی هر تولدش باید نامه مخصوصی که روش عدد سنش نوشته شده رو بهش بدی...از یک سالگی تا چهارده سالگی!
بعد خنده تلخی کرد و اشک مزاحمش رو پس زد!
_البته ممکنه اون تا ۸ سالگی نتونه بخونه و سواد نداشته باشه اما به هر حال من یک مادرم..
بعد نگاهشو به تهیوگس که با بغض به صندوقچه خیره شده بود نگاه کرد.
_این کارو برام میکنی مگه نه؟
دستش رو روی دست های همسرش گذاشت.
تهیونگ لباشو گزید و به زور سرشو به نشونه "آره"تکون داد....
_هیچ پشیمونی ندارم جز اینکه نتونم حتی چهره دخترم رو بعد از زایمان ببینم..به نظرت خدا اونقدر بهم شانس میده که قبل مرگم زیر تیغ جراحی بتونم فقط یک بار...صورت خوشگلشو ببینم؟
تهیونگ دیگه نمیتونست تظاهر به قوی بودن بکنه.اون شکسته بود و خسته بود.
دوباره زد زیر گریه و اشکاش روی گونش یکی به یکی و پشت سر هم چکیدن.
+اونجوری نگو سویون..بچمونو میبینی..میبینی سویون..میبینی
سویون دلش برای تهیونگی که روبروش با گریه نشسته بود و حتی برای خودش هم دلش میسوخت ولی نمیخواست پیش تهیونگ گریه کنه.
_فقط بهم قول بده که با جون و دل مراقب دخترمون باشی..هوم؟
تهیونگ دستای همسرشو گرفت و با تیله هایی که بخاطر گریه کردنش قرمز شده بود گفت
+قول میدم..قول میدم..فقط توروخدا این حرفارو نزن.
و بعد دستای همسرشو بوسه بارون کرد جوری میبوسید که انگار با این کار سویون حالش خوب میشد و اشک هاش بند میومد.
قلب خود سویون در حال انفجار بود فقط سه روز..سه روز دیگه و بعد همیشه از دیدن و حس کردن محبت کیم تهیونگ مردی که براش بهترین لحظات و رقم زده بود محروم میشد......
_تبریک میگم!دخترتون به سلامت به دنیا اومد.
تهیونگ نفس راحتی کشید و به مادرش که کنارش ایستاده بود و میشد حداقل یکذره خوشحالی رو توی چهرش دید.خیره شد اما خیلی زود نگرانی دیکه ای جاشو پر کرد و به چشمای خسته پزشک که به خاطر کار بی وقفه قرمز شده بود نگاه کرد.
+سویون چی؟همسرم...
دکتر لبخندش جمع شد و نگاهش پر از ترحم.گوشه لبش رو گزید و لب باز کرد.
_متاسفم..همون جور که گفته بودیم مادرش رو از دست دادیم.
گفتن همین جمله کافی بود تا تهیونگ پاهاش شل بشه و روی صندلی ها بیوفته.
_اوه خدای من تهیونگ خوبی؟
مادرش با نگرانی کنارش نشست و شونه هاشو چسبید. تهیونگ با دستش صورتشو پوشوند. دندون روی دندون سابیید و لبشو گزید.ننیخواست گریه کنه ولی انگار بی فایده بود و اشک از روی گونش چکید.
دکتر هنوزم اونجا ایستاده بود دستاشو جلوش به هم گره زد و سرشو به زیر انداخت
تهیونگ نتونست حرفشو ادامه بده و از نگاه های سنگین سویون فرار میکرد و فقط نگاهشو به نقطه نامعلومی داد.چونش هنوزم میلرزید.سویون اخم هاش رو باز کرد و دوباره مهربون شد.
دستاشو رو به آرومی بالا برد و گونه شوهرشو لمس کرد...
_این بچه هدیه خدا به ما و هدیه من به تو هست.لطفا خوب مراقبش باش..همیشه حمایتش کن و هواشو داشته باش هوم؟
تهوینگ چیزی نگفت و فقط به اجبار سرش رو به نشونه باشه تکون داد.
سویون لبخندی زد و دستش رو پس کشید کمی به سمت مخالف خم شد که ترس تهیونگ رو برانگیخت.
_چیکار میکنی؟نباید زیاد تحرک داشته باشی!
اما سویون توجهی نکرد.فقط کمی باید خودش رو به سمت چپ حرکت میداد غیر این بود؟از توی کشوی سفید رنگ کنارش یک صندوقچه آبی رنگ فلزی که کمی با نگین های سفید ساده تزئین شده بود بیرون آورد و بالای شکمش گرفت و دوباره به حالت نیم خیز نشست.
با حسرت به دستی روشون کشید و بغض کرد.چقدر دلش میخواست نیازی به این صندوقچه کوچیک نمیبود.چقدر دلش میخواست خودش رو در رو این حرف ها رو به بچش بزنه اما زمان بهش این اجازه رو نمیداد تهیونگ گیج و مبهوت به حرکات همسرش نگاه میکرد تا اینکه سویون صندوقچه رو توی دستای تهیونگ گذاشت.
_توی این صندوق ۱۴ تا نامه وجود داره که مال کوچولومونه...من نتونستم این حرف ها رو بهش بزنم اما میخوام تو این کار رو کنی...توی هر تولدش باید نامه مخصوصی که روش عدد سنش نوشته شده رو بهش بدی...از یک سالگی تا چهارده سالگی!
بعد خنده تلخی کرد و اشک مزاحمش رو پس زد!
_البته ممکنه اون تا ۸ سالگی نتونه بخونه و سواد نداشته باشه اما به هر حال من یک مادرم..
بعد نگاهشو به تهیوگس که با بغض به صندوقچه خیره شده بود نگاه کرد.
_این کارو برام میکنی مگه نه؟
دستش رو روی دست های همسرش گذاشت.
تهیونگ لباشو گزید و به زور سرشو به نشونه "آره"تکون داد....
_هیچ پشیمونی ندارم جز اینکه نتونم حتی چهره دخترم رو بعد از زایمان ببینم..به نظرت خدا اونقدر بهم شانس میده که قبل مرگم زیر تیغ جراحی بتونم فقط یک بار...صورت خوشگلشو ببینم؟
تهیونگ دیگه نمیتونست تظاهر به قوی بودن بکنه.اون شکسته بود و خسته بود.
دوباره زد زیر گریه و اشکاش روی گونش یکی به یکی و پشت سر هم چکیدن.
+اونجوری نگو سویون..بچمونو میبینی..میبینی سویون..میبینی
سویون دلش برای تهیونگی که روبروش با گریه نشسته بود و حتی برای خودش هم دلش میسوخت ولی نمیخواست پیش تهیونگ گریه کنه.
_فقط بهم قول بده که با جون و دل مراقب دخترمون باشی..هوم؟
تهیونگ دستای همسرشو گرفت و با تیله هایی که بخاطر گریه کردنش قرمز شده بود گفت
+قول میدم..قول میدم..فقط توروخدا این حرفارو نزن.
و بعد دستای همسرشو بوسه بارون کرد جوری میبوسید که انگار با این کار سویون حالش خوب میشد و اشک هاش بند میومد.
قلب خود سویون در حال انفجار بود فقط سه روز..سه روز دیگه و بعد همیشه از دیدن و حس کردن محبت کیم تهیونگ مردی که براش بهترین لحظات و رقم زده بود محروم میشد......
_تبریک میگم!دخترتون به سلامت به دنیا اومد.
تهیونگ نفس راحتی کشید و به مادرش که کنارش ایستاده بود و میشد حداقل یکذره خوشحالی رو توی چهرش دید.خیره شد اما خیلی زود نگرانی دیکه ای جاشو پر کرد و به چشمای خسته پزشک که به خاطر کار بی وقفه قرمز شده بود نگاه کرد.
+سویون چی؟همسرم...
دکتر لبخندش جمع شد و نگاهش پر از ترحم.گوشه لبش رو گزید و لب باز کرد.
_متاسفم..همون جور که گفته بودیم مادرش رو از دست دادیم.
گفتن همین جمله کافی بود تا تهیونگ پاهاش شل بشه و روی صندلی ها بیوفته.
_اوه خدای من تهیونگ خوبی؟
مادرش با نگرانی کنارش نشست و شونه هاشو چسبید. تهیونگ با دستش صورتشو پوشوند. دندون روی دندون سابیید و لبشو گزید.ننیخواست گریه کنه ولی انگار بی فایده بود و اشک از روی گونش چکید.
دکتر هنوزم اونجا ایستاده بود دستاشو جلوش به هم گره زد و سرشو به زیر انداخت
۱۲.۴k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.