Part : ۵۹
Part : ۵۹ 《بال های سیاه》
جونگکوک از عصبانیت دستش رو روی میز مشت کرده بود و پلک هاشو به هم فشار میداد تا مبادا کاری رو بکنه که بعدا پشیمون شه:
_بله پدر...متوجهم چی میگی...ولی من تا حالا چیزی رو ازت نخواستم که خواسته ی قلبیم باشه...اما حالا میخوام...پدر...من زیر بار این ازدواج زوری نمیرم! من با کسی که ازم بزرگ تره ازدواج نمیکنم! اونم به خاطر پول و سهام!
پدر...من عاشق شدم و قرار نیست پا پس بکشم پدر! یه بار هم میخوام
خود خواه باشم! میخوام یه بار هم خودم برای خودم تصمیم بگیرم!
این زندگیه منه و حق مسلمه منه که برای آینده ی خودم تصمیم_____
صدای کوبیده شدن عینک پدرش به میز حرفش رو قطع کرد...پدر همیشه آرومش حالا عصبانی بود:
×جای هیچ اعتراضی نداری! حرفات خیلی درستن پسرم...اما این حرف ها برای داستان ها و فیلمایه مسخره اس! بزار فکر کنم...چند بار جلوی آینه این جمله ها رو تمرین کردی تا امروز جلوی من اونا رو بگی؟ که "عاشق"شدی؟
خب این دختر خوش شانس کی هست حالا ؟ بگو بیاد اینجا تا خودم رسما ردش کنم و بگم پسرم قراره با دختر پتینسون ها ازدواج کنه...احتمالا اون دختر هم دنباله پول و ثروتته! و پسر احمقه من هم فکر میکنه طرف عاشق خودشه...
پس ما هم بهش پول میدیم تا دهنشو ببندیم و بخوایم که پاشو از زندگیت بکشه بیرون...خیلی هم مشتاقم این اتفاق فردا بیوفته...همین فردا اون دختر رو میاری اینجا تا از زندگیت حذفش کنم، چون تو خودت عرضه ی حذف کردن اونو از زندگیت نداری! همین حالا هم سریع برو تویه اتاقت و به مراسم ازدواجت با دختر خانواده ی پتینسون فکر کن...
جونگکوک با دست های مشت شده اش به تحقیر های پدرش گوش داد...نمیتونست کاری کنه...پدرش همیشه ازش قوی تر بود...یعنی داستانش با ماریا، هنوز یک روز نگذشته تموم شده بود؟
پدرش فرمان مرخصی داده بود...حالا هم مجبور بود بره اتاقش...مثه پسر بچه ای که کاره اشتباهی میکنه و پدرش بهش میگه که بره تویه اتاقش و به کار های بدش فکر کنه!
جونگکوک صندلیش رو با شتاب و صدای نسبتا بلندی کشید عقب و سریع از اتاق خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست که صدای پدرش رو از پشت در شنید:
×اینجا طویله نیست که در رو اینطوری میبندی!
حالا که از اتاق بیرون اومده بود نمیدونست از عصبانیت باید چی کار کنه...حتی نفهمید که کی به اتاق خودش رسید...
وقتی به اتاقش رسید در اتاق رو با شتاب و صدای نسبتا بلندی باز کرد که با جسم مچاله شده ی ماریا روی تختش مواجه شد...دختر بالشتش رو بغل کرده بود و خیلی آروم خوابیده بود...
جونگکوک از عصبانیت دستش رو روی میز مشت کرده بود و پلک هاشو به هم فشار میداد تا مبادا کاری رو بکنه که بعدا پشیمون شه:
_بله پدر...متوجهم چی میگی...ولی من تا حالا چیزی رو ازت نخواستم که خواسته ی قلبیم باشه...اما حالا میخوام...پدر...من زیر بار این ازدواج زوری نمیرم! من با کسی که ازم بزرگ تره ازدواج نمیکنم! اونم به خاطر پول و سهام!
پدر...من عاشق شدم و قرار نیست پا پس بکشم پدر! یه بار هم میخوام
خود خواه باشم! میخوام یه بار هم خودم برای خودم تصمیم بگیرم!
این زندگیه منه و حق مسلمه منه که برای آینده ی خودم تصمیم_____
صدای کوبیده شدن عینک پدرش به میز حرفش رو قطع کرد...پدر همیشه آرومش حالا عصبانی بود:
×جای هیچ اعتراضی نداری! حرفات خیلی درستن پسرم...اما این حرف ها برای داستان ها و فیلمایه مسخره اس! بزار فکر کنم...چند بار جلوی آینه این جمله ها رو تمرین کردی تا امروز جلوی من اونا رو بگی؟ که "عاشق"شدی؟
خب این دختر خوش شانس کی هست حالا ؟ بگو بیاد اینجا تا خودم رسما ردش کنم و بگم پسرم قراره با دختر پتینسون ها ازدواج کنه...احتمالا اون دختر هم دنباله پول و ثروتته! و پسر احمقه من هم فکر میکنه طرف عاشق خودشه...
پس ما هم بهش پول میدیم تا دهنشو ببندیم و بخوایم که پاشو از زندگیت بکشه بیرون...خیلی هم مشتاقم این اتفاق فردا بیوفته...همین فردا اون دختر رو میاری اینجا تا از زندگیت حذفش کنم، چون تو خودت عرضه ی حذف کردن اونو از زندگیت نداری! همین حالا هم سریع برو تویه اتاقت و به مراسم ازدواجت با دختر خانواده ی پتینسون فکر کن...
جونگکوک با دست های مشت شده اش به تحقیر های پدرش گوش داد...نمیتونست کاری کنه...پدرش همیشه ازش قوی تر بود...یعنی داستانش با ماریا، هنوز یک روز نگذشته تموم شده بود؟
پدرش فرمان مرخصی داده بود...حالا هم مجبور بود بره اتاقش...مثه پسر بچه ای که کاره اشتباهی میکنه و پدرش بهش میگه که بره تویه اتاقش و به کار های بدش فکر کنه!
جونگکوک صندلیش رو با شتاب و صدای نسبتا بلندی کشید عقب و سریع از اتاق خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست که صدای پدرش رو از پشت در شنید:
×اینجا طویله نیست که در رو اینطوری میبندی!
حالا که از اتاق بیرون اومده بود نمیدونست از عصبانیت باید چی کار کنه...حتی نفهمید که کی به اتاق خودش رسید...
وقتی به اتاقش رسید در اتاق رو با شتاب و صدای نسبتا بلندی باز کرد که با جسم مچاله شده ی ماریا روی تختش مواجه شد...دختر بالشتش رو بغل کرده بود و خیلی آروم خوابیده بود...
۴.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.