(عاشق غریب
(عاشق غریب
پارت ۲۷
از زبان باران
هانا با صدای ملایمی گفت:
_بچه ها خوابن آروم
مهرشاد به توجه به حرف هانا داد زد
_مادر نزاییده کسی بخواد سر من داد بزنههه
تو ثانیه ای دایی زد کنار و حمله ور شد سمت من....دستام رو گذاشتم رو صورتم خیسم و منتظر ضربه ای بودم اما تو بغل مردونه ی کسی فرو رفتم....عطر تنش رو به ریه هام کشیدم....چقدر دلم برای این بغل مردونش تنگ شده بود...اما....اما مگه اون نمیخواست منو آدم کنه....با تعجب نگاهم دادم به چشم های مهرشاد....آروم دم گوشم گفت:
_معذرت میخوام...نباید اونجوری حرف میزدم....حالا مردت رو میبخشی؟؟؟
پوز خندی زدم و از بغلش اومدم بیرون....نمیتونم ببخشمش....جوری قلب من شکسته هیچ جوره درست نمیشه
_هه فکر خوبیه....هرچی از دهنت بیرون میاد بار من کنی آخر سر بیای و عذر خواهی....
بغض دار ادامه دادم:
_مگه مامان من جز اینکه بهت محبت کنه کاری دیگه ای برات انجام داد
_میدونم....میدونم....عمه پری حکم مادر رو برای من داشت...اما تو هم قبول کن من اون موقع عصبانی بودم
این مرد آخر منو دیوونه میکرد...
_تو هر سری عصبانی هستی با دق و دلیت رو سر من بدبخت خالی کنی؟؟؟؟اصلا دلیل عصبانیتت چی بوده که اینجوری میکنی ؟؟؟
نشست رو مبل....سرپا بهش زل زدم که شروع کرد به توضیح دادن:
_تو...باعث شدی من اونجوری قاطی کنم
من؟؟ من چیکار کردم؟؟چرا همه ی کاسه کوزه های این خونه سر من شکسته میشه؟؟؟ادامه داد:
_چرا وقتی تو نعمتی باید دزدی کنی؟؟
با حرفش شروع کردم به خندیدن...
_دزدی ؟؟مهرشاد تو از من همچین شناختی داری؟؟
_ممکنه
انگار دوباره برگشته بود به همون مهرشاد قدیم...اون بغلش هم شاید کنترل خودش و از دست داده و منو بغل کرده...
_مهرشاد نمیفهمم چی میگی؟؟
_بیا بریم بهت میگم
دستم و گرفت و برد سمت اتاقش....این دفعه بر خلاف دفعه های دیگه از کف دستم گرفته بود به جای مچم....امروز این مهرشاد چرا اینقدر عجیب شده؟؟به خودم اومدم که رو صندلی رو به روی مهرشاد نشستم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
............................................................................
ولی قبول کنید هیچ کدومتون انتظار بغل از مهرشاد رو نداشتید😁
پارت ۲۷
از زبان باران
هانا با صدای ملایمی گفت:
_بچه ها خوابن آروم
مهرشاد به توجه به حرف هانا داد زد
_مادر نزاییده کسی بخواد سر من داد بزنههه
تو ثانیه ای دایی زد کنار و حمله ور شد سمت من....دستام رو گذاشتم رو صورتم خیسم و منتظر ضربه ای بودم اما تو بغل مردونه ی کسی فرو رفتم....عطر تنش رو به ریه هام کشیدم....چقدر دلم برای این بغل مردونش تنگ شده بود...اما....اما مگه اون نمیخواست منو آدم کنه....با تعجب نگاهم دادم به چشم های مهرشاد....آروم دم گوشم گفت:
_معذرت میخوام...نباید اونجوری حرف میزدم....حالا مردت رو میبخشی؟؟؟
پوز خندی زدم و از بغلش اومدم بیرون....نمیتونم ببخشمش....جوری قلب من شکسته هیچ جوره درست نمیشه
_هه فکر خوبیه....هرچی از دهنت بیرون میاد بار من کنی آخر سر بیای و عذر خواهی....
بغض دار ادامه دادم:
_مگه مامان من جز اینکه بهت محبت کنه کاری دیگه ای برات انجام داد
_میدونم....میدونم....عمه پری حکم مادر رو برای من داشت...اما تو هم قبول کن من اون موقع عصبانی بودم
این مرد آخر منو دیوونه میکرد...
_تو هر سری عصبانی هستی با دق و دلیت رو سر من بدبخت خالی کنی؟؟؟؟اصلا دلیل عصبانیتت چی بوده که اینجوری میکنی ؟؟؟
نشست رو مبل....سرپا بهش زل زدم که شروع کرد به توضیح دادن:
_تو...باعث شدی من اونجوری قاطی کنم
من؟؟ من چیکار کردم؟؟چرا همه ی کاسه کوزه های این خونه سر من شکسته میشه؟؟؟ادامه داد:
_چرا وقتی تو نعمتی باید دزدی کنی؟؟
با حرفش شروع کردم به خندیدن...
_دزدی ؟؟مهرشاد تو از من همچین شناختی داری؟؟
_ممکنه
انگار دوباره برگشته بود به همون مهرشاد قدیم...اون بغلش هم شاید کنترل خودش و از دست داده و منو بغل کرده...
_مهرشاد نمیفهمم چی میگی؟؟
_بیا بریم بهت میگم
دستم و گرفت و برد سمت اتاقش....این دفعه بر خلاف دفعه های دیگه از کف دستم گرفته بود به جای مچم....امروز این مهرشاد چرا اینقدر عجیب شده؟؟به خودم اومدم که رو صندلی رو به روی مهرشاد نشستم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
............................................................................
ولی قبول کنید هیچ کدومتون انتظار بغل از مهرشاد رو نداشتید😁
۲.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.