تهیونگ و دختر رزمی پوش 13
طبیب : متاسفم زیاد امید به زنده موندنشون نیست و برای اینکه زنده بمونن معجزه نیاز هست چون خیلی زخم عمیق هست . سو : تمام تلاشتون رو براش بکنید از تون خواهش میکنم😔. طبیب : چشم شاهدخت ولی لطفا شما برید داخل پیش شاهزاده تهیونگ و مواظبشون باشید تا من برم چند تا گیاه بیارم . سو : باشه بعد رفتم داخل با صورت رنگ پریده و بی جون تهیونگ مواجه شدم بعد رفتم کنار تختش ایستادم و گفتم : لطفا بیدار شو تو نباید منو تنها بزاری😔 . طبیب : بانو سو من دارو ها رو اوردم و از شما میخوام کمکم کنید طی این زمان ببینیم حالشون بهتر میشه یا خیر . سو : هر کاری بگید من انجام میدم . طبیب : لطفا این گیاه ها رو در اب جوش حل کنید . سو : گیاه ها رو برداشتم ریختمشون داخل اب جوش . طبیب : حالا لطفا کمکم کنید که این دارو را بر روی زخمشون بزنیم . سو : دارویی که میزدیم باعث میشد دردش بگیره و هی شروع میکرد به تکون خوردن . طبیب : من میگیرمشون شما هم دارو ها رو بروی پوستشون بزنید . سو : تهیونگ خیلی تکون میخورد و باعث میشد تمرکز بهم بریزه . بالاخره بعد از چند دقیقه تونستم گیاه رو رو بزارم روی زخمش . طبیب : بانو سو کارتون عالی بود میتونید برید و استراحت کنید . سو : من اینجا میمونم و شما میتونید برید و اگربه کمکتون نیاز داشتم خبر دارتون میکنم و بعدش رفتم نشستم روی زمین سرم رو گذاشتم روی زانو هام و خوابیدم . (بچه ها اینجا خواب سو هست و داره با پدرش که مرده داخل خوابش صحبت میکنه : پادشاه : نبینم دخترم داره گریه میکنه . سو : پدر دلم برات تنگ شده . پدر من خیلی تنهام . پادشاه : دخترم من فقط جسمم پیشت نیست ولی قلب و روحم پیشت هست . تو تنها نیستی تو جونگ کوک رو داری و همینطور تهیونگ . سو : پدر جونگ کوک تازه پادشاه شده و اصلا به من اهمیت نمیده و تهیونگ الان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه . پادشاه : دخترم یادت میاد وقتی ۱۲ سالت بود با هم رفته بودیم یک دشت پر از گل های رز . سو : بله پدر مگه میشه یادم نره ولی چرا این سوال رو میپرسید؟ . پادشاه : اگر یادت باشه پاهات به یک سنگ بزرگ گیر کرد و افتادی زمین و بعدش مچ پات زخمی شد و من بایک دارو درد پات رو تسکین دادم . سو : بله . پادشاه : از همونروش برای تهیونگ استفاده کن ) سو : یهو از خواب پریدم و یاد خوابم افتادم و با تمام سرعت به باغ قصر رفتم گل رز و بعدش به سمت اشپزخانه رفتم و کمی اویشن ، گل گاوزبان ، زردچوبه و زنجبیل برداشتم و رفتم با سنگ پوردشون کردم بعد با کمی اب مخلوطش کردم و بردمش به اتاق تهیونگ و گذاشتم روی زخمش . ۱ هفته بعد . سو : از اون موقعی که پدرم به خوابم اومد و گفت اون گیاه رو روی زخم تهیونگ بزنم تقریبا ۱ هفته گذشته . ندیمه : شاهدخت ، پادشاه کارتون دارن . سو : دنبال ندیمه رفتم وقتی رسیم در اتاق رو برام باز کردن رفتم داخل . چه چیزی باعث شده که عالیجناب این وقت شب به من دستور بدن که تشریف بیاورم . جونگکوک : خواهر اینقدر با من رسمی صحبت نکن . سرت رو بیار بالا . دیدم سرش رو نیاورد بالا و داد کشیدم مگه نگفتم سرت رو بیار بالا . سو : سرم رو اوردم بالا ازش نترسیده بودم فقط از دستش عصبانی بودم . جونگ کوک : تو چت شده؟ . سو : عالیجناب من چیزیم نیست الان اگر کاری با من دارید بگید و من سر تا پا گوشم . جونگ کوک : خواهر میخوام مثل گذشته کمی دلداریم بدی و امیدوارم کنی . سو : هیچی بهش نگفتم فقط هر کلمه که صحبت میکرد بیشتر عصبانی میشدم . جونگکوک : چرا اینطوری شدی نکنه من قریبه ام . سو : اینطوری نیست شما برادر من هستید . جونگ کوک : پس چطوریه . سو : برادر تو خیلی ظلم کردی میدونی چرا چون تهیونگ جونش رو برات داد و الان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی بیای احوالش رو بپرسی و حالا داخل این شرایط بد به من میگی بیام که بهت امیدم بدم . برادر من هیچ امیدی برام نمونده چون یه انسانی که خیلی برام مهمه نمیدونم حالش خوب میشه یا نه و من امیدم رفته . جونگ کوک : * تا به حال ندیده بودم که باهام اینطور رفتار کنه و میدونستم خیلی عصبانیه* گفتم میتونی بری . سو : برادر خیلی بی احساس بهم گفت
۳۹.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.