پارت دو🥺
+آم عه
به لکنت افتاده بود تبسمی گوشه لبم نشست، از چهارچوب در رد شدم و گفتم
_فردا صبح ساعت نه میبینمتون...مشاور مخصوصم
+مشاور مخصوصتون؟؟
این سوال رو درحالی که دهانش باز بود میپرسید
_خیر، بنده گفتم مشاور مخصوص مثل اینکه گوشهایتان مشکل پیدا کرده
بعد گفتن حرف هایم خارج شد
به بستر رفتم و چشم روی هم گذاشتم
شب با خیس بودن پیشونی بیدار شدم در تب داشتم میسوختم به یاد آوردم...آن خاطره لعنتی را دوباره دیدم صدای اذان را شنید متوجه شدم ساعت بر سه حرکت میکند از این موضوع خرسند شدم
به دست و صورتم آب زدم و به دنبال لباس گشتم
(پی نوشت* دوستان لباس هاش مثل لباس های پسر هاست دلیلش هم میفهمید )
همان لباش همیشگی ام را پوشیدم شلوار سیاه و پیراهن سفیدم
تا به خودم بجنبم ساعت پنج شده بود
خورشید کم کم بیرون می آمد .
رفتم درون آشپزخانه و کمی غذا گرفتم و دعای پشت سرم را از آشپز گرفتم، فردی مهربان است پس کمی نوشیدنی هم گرفتم(مشروب)
ساعت یک ربع به شیش بود رفتم و وارد زمین شدم اسب هارا نگاه کردم اسبی سپید دیدم و محو زیبایی اش شدم متوجه شدم اسب برای من فراهم شده از طرف خرم سلطان خوشحال شدم
اسبی سیاه دیدم پرسیدم
_آن اسب برای کی است؟
~خاتون، آن اسب برای بالی خان است
_ممنونم
ایده ای بر سرم خطور کرد
کمی با اسب راه رفتم و سوار شدم مثل همیشه خوب میرفتم فهمیدم ساعت هشت و نیم است خیلی وقت گذشته است از آن دور میتوانستم ببینمش چه وقت شناس از اسب سپیدم پیاده شدم و سوار اسب بالی شدم
خوراک ها و نوشیدنی هارا در آغوش گرفتم و رفتم
میتوانستم ببینم که بر سر اسطبل دار داد میزند و به سرعت با اسب سپیدم به سمتم میآید
راه را کج کردم کمی از من دور شد خوراک هارا بر زمین گذاشتم از اسب پیاده شدم و پشت بوته ها قائم شدم
بالاخره رسید و از اسب پیاده شد
+آیبیک خاتون آیبیک خاتون لطفا بیاید بیرون
از پشت آمدم بیرون و چاقو ام را با درپوش روی گردنش گذاشتم
_هه تورا برای حفاظت از من برگزیدن؟
با حرکتی دست مرا گرفت و بر زمین کوبید از شانس بد من زیر سرم یک سنگی که سری تیز دارد بر کف سرم فرو رف
چشمانش گرد شد و به سمتم آمد مرا در آغوش کشید و به سرم میخواست نگاه کنه
...اوه اون خاطره کار خودشو کرد
سریع بالی را هل دادم میلرزیدم عقب عقب رفتم اشک در چشمم جمع شد نفسم بالا نمیومد
دستم را روی گردنم گذاشتم بر تلاش بر اینکه نفسم بالا بیاید
+خاتون!
_ح.حالم هییی خوبه(نفس های سخت و زوری)
+نه نیستید
نفسم کم کم درست شد کف زمین ولو شدم
+آیبیک خاتون چه اتفاقی افتاد؟
_هیچی خوبم
+نکنه از این که شمارا بر زمین زدم ناراحتید؟
_ن.. بله همینه
نمیتوانستم دلیلش را بازگو کنم
+میشه به من دروغ نگید؟
_خوبم، بطری آب را از سبد میدهید به من؟
+بله
از سبد بطری ای به من داد دهانم را بر لبه آن گذاشتم و آب خوردم
+میشود بگذارید سرتان را ببینم؟
_نه نه خواهش میکنم
+خاتون من موضف هستم از شما محافظت کنم لطفا نذارید به زور اینکارو کنم
به لکنت افتاده بود تبسمی گوشه لبم نشست، از چهارچوب در رد شدم و گفتم
_فردا صبح ساعت نه میبینمتون...مشاور مخصوصم
+مشاور مخصوصتون؟؟
این سوال رو درحالی که دهانش باز بود میپرسید
_خیر، بنده گفتم مشاور مخصوص مثل اینکه گوشهایتان مشکل پیدا کرده
بعد گفتن حرف هایم خارج شد
به بستر رفتم و چشم روی هم گذاشتم
شب با خیس بودن پیشونی بیدار شدم در تب داشتم میسوختم به یاد آوردم...آن خاطره لعنتی را دوباره دیدم صدای اذان را شنید متوجه شدم ساعت بر سه حرکت میکند از این موضوع خرسند شدم
به دست و صورتم آب زدم و به دنبال لباس گشتم
(پی نوشت* دوستان لباس هاش مثل لباس های پسر هاست دلیلش هم میفهمید )
همان لباش همیشگی ام را پوشیدم شلوار سیاه و پیراهن سفیدم
تا به خودم بجنبم ساعت پنج شده بود
خورشید کم کم بیرون می آمد .
رفتم درون آشپزخانه و کمی غذا گرفتم و دعای پشت سرم را از آشپز گرفتم، فردی مهربان است پس کمی نوشیدنی هم گرفتم(مشروب)
ساعت یک ربع به شیش بود رفتم و وارد زمین شدم اسب هارا نگاه کردم اسبی سپید دیدم و محو زیبایی اش شدم متوجه شدم اسب برای من فراهم شده از طرف خرم سلطان خوشحال شدم
اسبی سیاه دیدم پرسیدم
_آن اسب برای کی است؟
~خاتون، آن اسب برای بالی خان است
_ممنونم
ایده ای بر سرم خطور کرد
کمی با اسب راه رفتم و سوار شدم مثل همیشه خوب میرفتم فهمیدم ساعت هشت و نیم است خیلی وقت گذشته است از آن دور میتوانستم ببینمش چه وقت شناس از اسب سپیدم پیاده شدم و سوار اسب بالی شدم
خوراک ها و نوشیدنی هارا در آغوش گرفتم و رفتم
میتوانستم ببینم که بر سر اسطبل دار داد میزند و به سرعت با اسب سپیدم به سمتم میآید
راه را کج کردم کمی از من دور شد خوراک هارا بر زمین گذاشتم از اسب پیاده شدم و پشت بوته ها قائم شدم
بالاخره رسید و از اسب پیاده شد
+آیبیک خاتون آیبیک خاتون لطفا بیاید بیرون
از پشت آمدم بیرون و چاقو ام را با درپوش روی گردنش گذاشتم
_هه تورا برای حفاظت از من برگزیدن؟
با حرکتی دست مرا گرفت و بر زمین کوبید از شانس بد من زیر سرم یک سنگی که سری تیز دارد بر کف سرم فرو رف
چشمانش گرد شد و به سمتم آمد مرا در آغوش کشید و به سرم میخواست نگاه کنه
...اوه اون خاطره کار خودشو کرد
سریع بالی را هل دادم میلرزیدم عقب عقب رفتم اشک در چشمم جمع شد نفسم بالا نمیومد
دستم را روی گردنم گذاشتم بر تلاش بر اینکه نفسم بالا بیاید
+خاتون!
_ح.حالم هییی خوبه(نفس های سخت و زوری)
+نه نیستید
نفسم کم کم درست شد کف زمین ولو شدم
+آیبیک خاتون چه اتفاقی افتاد؟
_هیچی خوبم
+نکنه از این که شمارا بر زمین زدم ناراحتید؟
_ن.. بله همینه
نمیتوانستم دلیلش را بازگو کنم
+میشه به من دروغ نگید؟
_خوبم، بطری آب را از سبد میدهید به من؟
+بله
از سبد بطری ای به من داد دهانم را بر لبه آن گذاشتم و آب خوردم
+میشود بگذارید سرتان را ببینم؟
_نه نه خواهش میکنم
+خاتون من موضف هستم از شما محافظت کنم لطفا نذارید به زور اینکارو کنم
۱.۷k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.