this is not a normal school(pt.2)
اونو روی مبل گذاشت و کبریت رو برداشت، شومینه رو روشن کرد و پالتوش رو در اورد...اونو به آرومی روی دخترک انداخت.منتظر شد به هوش بیاد،کمی بعد دخترک آروم چشماشو باز کرد....یکم اطراف رو برام از کدر و به آرومی بلند شد.دستاشو روی سرش قرار داد و گفت: من کجام؟
آروم لبخندی زد و گفت: کافه ی دلونا، خوش اومدی سوکی عزیزم.
یهو با شتاب سرشو به طرف صدا برگردوند،با لکنت گفت: تو...تو کی هستی؟
سوکی: نگران نباش نمیخورمت...
آروم بلند شد و به طرف گاز رفت، همونطور که دوتا لیوان چایی میریخت گفت: خب،چی باعث شد توی این قسمت شهر پیدات بشه؟
دخترک سرشو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد. گفت: ام....خب....میتونم اینجا کار کنم؟
صاحب کافه لحظه ای متوقف شد، برگشت و گفت: سوالو با سوال جواب نده.
دخترک کمی گونه هایش سرخ شد و گفت: ام..من...خب....از خونه بیرونم کردن...حالا...میتونم اینجا کار کنم؟ حتی شده توی کافه میخوابم!
سوکی لبخندی زد، اون دختر بامزه بود.چطور تونستن از خونه بیرونش کنن؟ سوکی به چایی ریختن ادامه داد و گفت: پشت اون پرده یه اتاق کوچیک هست، میتونی اونجا بمونی.یه آشپزخونه کوچیک داره، به همراه یه تلویزیون.اگع برات کافیه،استخدامی
چشمای دخترک برق زد و گفت: ممنونم! واقعا ممنونم! من infp ام، و ۱۵ سالمه.قول میدم به خوبی براتون کار کنم!
سوکی با یه پوزخند گفت: خوش اومدی عزیزم
پایان بک استوری*
صاحب کافه رو بغل کردم و گفتم: ممنونم از تمام زحمتایی که برام کشیدین،متاسفم که نمیتونم جبرانش کنم.
دستای سوکی هم دورم حلقه شد و گفت: نیازی به جبران نیست،برو دنبال آرزو هات.برو دنبال چیزایی که میخوای..
اشکام شروع به ریختن کردن،چیزی شبیه سنگ تو گلو گیر کرده بود.صاحب کافه کمی ازم فاصله گرفت و گفت: عاااا گریه نکن....ما همیشه هستیم،میونی بهمون سر بزنی!
اشکامو پاک کردم و گفتم: ممنونم....
النا: هی مراقب خودت باشیا!
خندیدم و گفتم: باشه باشه، مراقب خودم هستم.
از همه خداحافظی کردم،همه رو بغل کردم...با هر بغل تک تک خاطره های که با هرکدوم داشتم برام مرور میشد....
چمدونمو برداشتم و از کافه خارج شدم.... بعد از جیلینگ کوچیک زنگولی در،لحظه ای ایستادم....برگشتم و به تابلوی بزرگ در نگاه کردم،
_کافه ی دلونا.
قطره اشکی که از تمام چکید رو پاک کردم،دسته چمدونم رو سفت گرفتم و راهی رفتن شدم.
پیش به سوی آرزو ها.
اینم از پارت تووووو
امیدوارم خوشتون بیاد جینگیلیا
ادامه بدم؟
آروم لبخندی زد و گفت: کافه ی دلونا، خوش اومدی سوکی عزیزم.
یهو با شتاب سرشو به طرف صدا برگردوند،با لکنت گفت: تو...تو کی هستی؟
سوکی: نگران نباش نمیخورمت...
آروم بلند شد و به طرف گاز رفت، همونطور که دوتا لیوان چایی میریخت گفت: خب،چی باعث شد توی این قسمت شهر پیدات بشه؟
دخترک سرشو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد. گفت: ام....خب....میتونم اینجا کار کنم؟
صاحب کافه لحظه ای متوقف شد، برگشت و گفت: سوالو با سوال جواب نده.
دخترک کمی گونه هایش سرخ شد و گفت: ام..من...خب....از خونه بیرونم کردن...حالا...میتونم اینجا کار کنم؟ حتی شده توی کافه میخوابم!
سوکی لبخندی زد، اون دختر بامزه بود.چطور تونستن از خونه بیرونش کنن؟ سوکی به چایی ریختن ادامه داد و گفت: پشت اون پرده یه اتاق کوچیک هست، میتونی اونجا بمونی.یه آشپزخونه کوچیک داره، به همراه یه تلویزیون.اگع برات کافیه،استخدامی
چشمای دخترک برق زد و گفت: ممنونم! واقعا ممنونم! من infp ام، و ۱۵ سالمه.قول میدم به خوبی براتون کار کنم!
سوکی با یه پوزخند گفت: خوش اومدی عزیزم
پایان بک استوری*
صاحب کافه رو بغل کردم و گفتم: ممنونم از تمام زحمتایی که برام کشیدین،متاسفم که نمیتونم جبرانش کنم.
دستای سوکی هم دورم حلقه شد و گفت: نیازی به جبران نیست،برو دنبال آرزو هات.برو دنبال چیزایی که میخوای..
اشکام شروع به ریختن کردن،چیزی شبیه سنگ تو گلو گیر کرده بود.صاحب کافه کمی ازم فاصله گرفت و گفت: عاااا گریه نکن....ما همیشه هستیم،میونی بهمون سر بزنی!
اشکامو پاک کردم و گفتم: ممنونم....
النا: هی مراقب خودت باشیا!
خندیدم و گفتم: باشه باشه، مراقب خودم هستم.
از همه خداحافظی کردم،همه رو بغل کردم...با هر بغل تک تک خاطره های که با هرکدوم داشتم برام مرور میشد....
چمدونمو برداشتم و از کافه خارج شدم.... بعد از جیلینگ کوچیک زنگولی در،لحظه ای ایستادم....برگشتم و به تابلوی بزرگ در نگاه کردم،
_کافه ی دلونا.
قطره اشکی که از تمام چکید رو پاک کردم،دسته چمدونم رو سفت گرفتم و راهی رفتن شدم.
پیش به سوی آرزو ها.
اینم از پارت تووووو
امیدوارم خوشتون بیاد جینگیلیا
ادامه بدم؟
۷۰۰
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.