عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:12
یهو یه نفر دستم رو کشید و افتادم تو بغلش ، سرم رو بالا اوردم و با جونکوک مواجع شدم ،
+جونکوک!
_بله،
+ چرا تو سالن نیستی؟
_............
+چرا جواب نمیدی؟
_ فردا باید ازدواج کنیم!
+فردا برای چی؟
_چون اینطوری میتونم کنترلت کنم ، هروقت میام بهت گیر بدم میگی زنت که نیستم نامزدت که نیستم یا دوست دختر واقعیت که نیستم اما اگه باهام ازدواج کنی ......
+باهات ازدواج کنم چی؟
_اختیارت میاد دستم و از دست اون عفریته هم کلا خلاصه میشم!
+ها، واقعا همش به منفعت خودته به من فکر نمیکنی ، همش به فکر خودتی لع*نتی ،(بغض)
_ ات!
+ولم کن،(از بغل جونکوک در اومد و برگشت تو عمارت ،)
دیگه نمیتونستم تحمل کنم برگشتم عمارت ، اون عوضی فقط به این فکر میکنه که زود ازدواج کنه تا خودش از دست دختر عموش راحت بشه،
سریع از بین اون همه مهمون رد شدم و برگشتم طرف اتاقم ، در رو قفل کردم و نشستم پشت در و تا میتونستم گریه کردم،
نمیدونم چقدر طول کشید که خوابم برد......
★★★★★★★★★
فردا صبح :
ویو ات:
چشام رو باز کردم که دیدم جلوی درم با همون لباس ، خاطرات دیشب یهو از جلوم رد شد که زدم زیر گریه ، عو*ضی خود خواه فقط به فکر خودشه ،
از جام بلند شدم و رفتم دست شویی یه آبی به دست و صورتم کشیدم و کارهای لازم رو انجام دادم و اومدم بیرون ،
گفتم یه برم حموم شاید یکم حالم بهتر شه ،
یه دست لباس برداشتم ،و حوله و رفتم حموم ،
یه دوش ۲۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم (عکس میدم )و شروع کردم به خشک کردن موهام ،
که یهو پنجره شکست ، اعتنایی نکردم ، شاید سنگ خورده به شیشه ،
همین جور موهام رو خشک میکردم که یهو یه نفر گرفت از سشوار،
سرم بالا گرفتم و دیدم جونکوکه،
از جام بلند شدم ،
+تو اینجا چی کار میکنی؟
_ در قفل کرده بودی ،
+ چیه میخوای بگی بیا بریم ازدواج کنیم اره خب.........
یهو جونکوک زد تو صورتم ،
_ساکت شو ، از دیشب اصلا حالیته چی کشیدم در رو قفل کرده بودی همون جور پشت در خوابیدی اینقدر گریه کردی که الانم چشات پف کرده چرا اینطوری میکنی(عربده )
+هق، هق، ولم کن به حال تو چه فرقی میکنه هق ،(گریه)
_ این کاغذ پاره رو امضا کن میام ازت میگیرم ،
و بعد جونکوک رفت در رو باز کردو کلید رو ورداشت ،
_اینم پیشه من می مونه تا دیگه درو قفل نکنی،
و بعد جونکوک رفت و در رو محکم پشت سرش بست ،
همون جور که وایساده بودم نشستم زمین و به برگه خیره شدم بدون اینکه نگا کنم امضاش کردم و گذاشتم رو میز عسلی ،
رفتم رو تخت و دراز کشیدم که در زدن ،
+بیا تو،
اومد تو اون......
ادامه دارد........
Part:12
یهو یه نفر دستم رو کشید و افتادم تو بغلش ، سرم رو بالا اوردم و با جونکوک مواجع شدم ،
+جونکوک!
_بله،
+ چرا تو سالن نیستی؟
_............
+چرا جواب نمیدی؟
_ فردا باید ازدواج کنیم!
+فردا برای چی؟
_چون اینطوری میتونم کنترلت کنم ، هروقت میام بهت گیر بدم میگی زنت که نیستم نامزدت که نیستم یا دوست دختر واقعیت که نیستم اما اگه باهام ازدواج کنی ......
+باهات ازدواج کنم چی؟
_اختیارت میاد دستم و از دست اون عفریته هم کلا خلاصه میشم!
+ها، واقعا همش به منفعت خودته به من فکر نمیکنی ، همش به فکر خودتی لع*نتی ،(بغض)
_ ات!
+ولم کن،(از بغل جونکوک در اومد و برگشت تو عمارت ،)
دیگه نمیتونستم تحمل کنم برگشتم عمارت ، اون عوضی فقط به این فکر میکنه که زود ازدواج کنه تا خودش از دست دختر عموش راحت بشه،
سریع از بین اون همه مهمون رد شدم و برگشتم طرف اتاقم ، در رو قفل کردم و نشستم پشت در و تا میتونستم گریه کردم،
نمیدونم چقدر طول کشید که خوابم برد......
★★★★★★★★★
فردا صبح :
ویو ات:
چشام رو باز کردم که دیدم جلوی درم با همون لباس ، خاطرات دیشب یهو از جلوم رد شد که زدم زیر گریه ، عو*ضی خود خواه فقط به فکر خودشه ،
از جام بلند شدم و رفتم دست شویی یه آبی به دست و صورتم کشیدم و کارهای لازم رو انجام دادم و اومدم بیرون ،
گفتم یه برم حموم شاید یکم حالم بهتر شه ،
یه دست لباس برداشتم ،و حوله و رفتم حموم ،
یه دوش ۲۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم (عکس میدم )و شروع کردم به خشک کردن موهام ،
که یهو پنجره شکست ، اعتنایی نکردم ، شاید سنگ خورده به شیشه ،
همین جور موهام رو خشک میکردم که یهو یه نفر گرفت از سشوار،
سرم بالا گرفتم و دیدم جونکوکه،
از جام بلند شدم ،
+تو اینجا چی کار میکنی؟
_ در قفل کرده بودی ،
+ چیه میخوای بگی بیا بریم ازدواج کنیم اره خب.........
یهو جونکوک زد تو صورتم ،
_ساکت شو ، از دیشب اصلا حالیته چی کشیدم در رو قفل کرده بودی همون جور پشت در خوابیدی اینقدر گریه کردی که الانم چشات پف کرده چرا اینطوری میکنی(عربده )
+هق، هق، ولم کن به حال تو چه فرقی میکنه هق ،(گریه)
_ این کاغذ پاره رو امضا کن میام ازت میگیرم ،
و بعد جونکوک رفت در رو باز کردو کلید رو ورداشت ،
_اینم پیشه من می مونه تا دیگه درو قفل نکنی،
و بعد جونکوک رفت و در رو محکم پشت سرش بست ،
همون جور که وایساده بودم نشستم زمین و به برگه خیره شدم بدون اینکه نگا کنم امضاش کردم و گذاشتم رو میز عسلی ،
رفتم رو تخت و دراز کشیدم که در زدن ،
+بیا تو،
اومد تو اون......
ادامه دارد........
۳۳۷
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.