- پارت : ۱ -
امشب به سمت خونه ی پدر و مادر کوک میرفتیم برای شام دعوت شده بودیم
قرار بود یه مهمونی ساده باشه ولی همینجوریشم برام عذاب بود
سریع لباسم و پوشیدم یکم خرت و پرت ریختم تو کیفم و رفتم پایین
جونگکوک" چقد زود اومدی"
لبخندی زدم و وقتی پشتش رو بهم کرد سرم و پایین انداختم و قیافم وا رفت
داخل ماشین سکوت مطلق بود البته به جز صدای دنده ها که یکسره جا به جا میشدن و البته صدای موتور ماشین همشون رو اعصاب بودن
پشت چراغ قرمز منتظر بودیم که جونگکوک سر حرف و باز کرد
جونگکوک:" میگم ... جدیدا ... رفتارت عوض نشده؟"
لبخند مصنوعی وضایع تری زدم و گفتم
ا/ت:" چی میگی نبابا این چه حرفیه "
جونگکوک:"دیگه مثل قبل نیستی "
ا/ت:" چی داری میگی یجوری حرف میزنی آدم به خودش شک میکنه که رفتارش چیکاره ..."
لبخند دندون نمایی زدم و سریع سرمو برگردوندم
میدونستم اگر بیشتر ادامه بدم و بیشتر از کلمه ها استفاده کنم و به چشماش نگاه کنم همه چیو میگم .
حتی الانم راضی نبودم بریم خونه ی پدر و مادرش .
هرچند مهم نیست ولی تیکه هایی که مادرش بهم میپرونه دیگه مثل قبل برام اهمیت ندارن ، الان بیشتر اهمیت دارن(اگه فهمیدین چیشد)
حس میکنم دیگه نمیتونم تحملشون کنم.
توی چشمام اشک جمع شده بود ، فشار دندونام زیاد کردم که نریزن و لو نرم .
جونگکوک:" مطمئن باشم خوبی "
ا/ت:" آرههههه بابا من که چیزیم نیست"
جونگکوک زیرلب:" به اندازه ی کافی حرف نزدنت عجیب هست"
ا/ت:"بیخیال بیا امشبو خراب نکنیم"
....
رسیدیم اومدم پایین کفش راحتی به جای کفشای همیشه پاشنه بلندم جاشو گرفته بود احساس خوبی نداشتم هیچی حتی یه ذره.
مورد نداره مادر کوک و بزارم م/ک
م/ک:" جونگکوککککی "
اومد بغلش کرد و از بغلش اومد بیرون و بازوهاشو یکم اینور و اونور کرد
م/ک:" وای خدای من ببین شدی پوست و استخون(من الان به این چی بگمممم) لابد غذای خوب نمیخوری دیگه ... باید ا/تو تنبیه کنم "
چشمغره و اخمی بهم رفت و سریع از بین بردش و دوباره خندید
م/ک:" بیا تو یانگسو منتظرته"
منم اونجا هویج بودم پشت جونگکوک راه میرفتم تا کمتر دیده بشم تا کمتر حرف بشنوم، یانگ سو خواهر نچسبش بود تازه از آمریکا فارغ التحصیل شده بود و یکسره مدرکش و به رخم میکشید البته به هرحال.
ادامه دارد ...
قرار بود یه مهمونی ساده باشه ولی همینجوریشم برام عذاب بود
سریع لباسم و پوشیدم یکم خرت و پرت ریختم تو کیفم و رفتم پایین
جونگکوک" چقد زود اومدی"
لبخندی زدم و وقتی پشتش رو بهم کرد سرم و پایین انداختم و قیافم وا رفت
داخل ماشین سکوت مطلق بود البته به جز صدای دنده ها که یکسره جا به جا میشدن و البته صدای موتور ماشین همشون رو اعصاب بودن
پشت چراغ قرمز منتظر بودیم که جونگکوک سر حرف و باز کرد
جونگکوک:" میگم ... جدیدا ... رفتارت عوض نشده؟"
لبخند مصنوعی وضایع تری زدم و گفتم
ا/ت:" چی میگی نبابا این چه حرفیه "
جونگکوک:"دیگه مثل قبل نیستی "
ا/ت:" چی داری میگی یجوری حرف میزنی آدم به خودش شک میکنه که رفتارش چیکاره ..."
لبخند دندون نمایی زدم و سریع سرمو برگردوندم
میدونستم اگر بیشتر ادامه بدم و بیشتر از کلمه ها استفاده کنم و به چشماش نگاه کنم همه چیو میگم .
حتی الانم راضی نبودم بریم خونه ی پدر و مادرش .
هرچند مهم نیست ولی تیکه هایی که مادرش بهم میپرونه دیگه مثل قبل برام اهمیت ندارن ، الان بیشتر اهمیت دارن(اگه فهمیدین چیشد)
حس میکنم دیگه نمیتونم تحملشون کنم.
توی چشمام اشک جمع شده بود ، فشار دندونام زیاد کردم که نریزن و لو نرم .
جونگکوک:" مطمئن باشم خوبی "
ا/ت:" آرههههه بابا من که چیزیم نیست"
جونگکوک زیرلب:" به اندازه ی کافی حرف نزدنت عجیب هست"
ا/ت:"بیخیال بیا امشبو خراب نکنیم"
....
رسیدیم اومدم پایین کفش راحتی به جای کفشای همیشه پاشنه بلندم جاشو گرفته بود احساس خوبی نداشتم هیچی حتی یه ذره.
مورد نداره مادر کوک و بزارم م/ک
م/ک:" جونگکوککککی "
اومد بغلش کرد و از بغلش اومد بیرون و بازوهاشو یکم اینور و اونور کرد
م/ک:" وای خدای من ببین شدی پوست و استخون(من الان به این چی بگمممم) لابد غذای خوب نمیخوری دیگه ... باید ا/تو تنبیه کنم "
چشمغره و اخمی بهم رفت و سریع از بین بردش و دوباره خندید
م/ک:" بیا تو یانگسو منتظرته"
منم اونجا هویج بودم پشت جونگکوک راه میرفتم تا کمتر دیده بشم تا کمتر حرف بشنوم، یانگ سو خواهر نچسبش بود تازه از آمریکا فارغ التحصیل شده بود و یکسره مدرکش و به رخم میکشید البته به هرحال.
ادامه دارد ...
۴۳.۸k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.