p5
ته: تو منو چی فرض کردی تو میخواستی به من سم بخورن... احمق
ات: اقا من.... ولی.... من هیچ قصدی...
ته: فعلا برو تو اتاقت هیچی نگو نمیتونم به حرفای یه غریبه اعتماد کنم
ات: چشم اقا (بغض)
اجوما:ولی اقا خانوم همچین کاری نکردن
ته: اونم عین بقیه زیاد اعتماد نکن
اجوما: ولی من مطمئنم که اون با بقیه فرق داره
ته: باشه ولی فعلا خودت اشپزی کن (ذهن تهیونگ: زیادی تند برخورد کردم اجوما خیلی وقته اینجا کار میکنه و تاحالا از هیچ کس انقدر تعریف نکرده) میرم باهاش حرف میزنم
اجوما: اگه اجازه بدین من خودم باهاش حرف بزنم یکم با هم راحت شدیم (ذهن اجوما: باید کاری کنم اینا عاشق هم بشن نه فقط برای گول زدن ذهن مردم و تموم شدن شایعات راجع به ارباب تهیونگ)
ته: باشه من میرم استراحت کنم
ویو ات
با اون لحن تهیونگ واقعا ترسیده بودم اومدم اتاقم و انقدر گریه کردم که چشمام شده بود کاسه ی خون یه دفعه اجوما اومد تو اتاق میدونستم میخواد دلداریم بده خودمو جمع و جور کردم
ات: اجوما... خیلی عصبانی بود... یعنی میخواد منو بیرون کنه
اجوما: نه نترس دخترم چرا انقدر میترسی نه اون قلب مهربونی داره منظور خاصی نداشت مگه تو از خانواده اشراف زاده نیستی چرا از اینکه بیرونت منه میترسی
ات ماجرا رو تعریف کرد و زد زیر گریه
ات: قول بده به تهیونگ چیزی نگی (گریه شدید)
اجوما: دخترک کوچولوی من زندگی سختت تموم شده
ات: نه نشده اون از من خوشش نمیاد...ولی من...من(گریه)
اجوما: ششش اروم باش بیا تو بغل من گریه کن خودتو راحت کن باشه اینجا فقط منو تو ایم نگران هیچی نباش
ویو ات
اجوما خیلی مهربونه از بس گریه کردم خوابم برد و اجوما از اتاق رفت بیرون
ویو تهیونگ
خیلی گرسنم بود فهمیدم اجوما پیش ات منم رفتم تو اشپز خونه غذایی که ات پخته بود رو میز بود رفتم یه ناخنکی زدم خیلی خوب بود داشتم با لذت میخوردم که یهو...
ات: اقا من.... ولی.... من هیچ قصدی...
ته: فعلا برو تو اتاقت هیچی نگو نمیتونم به حرفای یه غریبه اعتماد کنم
ات: چشم اقا (بغض)
اجوما:ولی اقا خانوم همچین کاری نکردن
ته: اونم عین بقیه زیاد اعتماد نکن
اجوما: ولی من مطمئنم که اون با بقیه فرق داره
ته: باشه ولی فعلا خودت اشپزی کن (ذهن تهیونگ: زیادی تند برخورد کردم اجوما خیلی وقته اینجا کار میکنه و تاحالا از هیچ کس انقدر تعریف نکرده) میرم باهاش حرف میزنم
اجوما: اگه اجازه بدین من خودم باهاش حرف بزنم یکم با هم راحت شدیم (ذهن اجوما: باید کاری کنم اینا عاشق هم بشن نه فقط برای گول زدن ذهن مردم و تموم شدن شایعات راجع به ارباب تهیونگ)
ته: باشه من میرم استراحت کنم
ویو ات
با اون لحن تهیونگ واقعا ترسیده بودم اومدم اتاقم و انقدر گریه کردم که چشمام شده بود کاسه ی خون یه دفعه اجوما اومد تو اتاق میدونستم میخواد دلداریم بده خودمو جمع و جور کردم
ات: اجوما... خیلی عصبانی بود... یعنی میخواد منو بیرون کنه
اجوما: نه نترس دخترم چرا انقدر میترسی نه اون قلب مهربونی داره منظور خاصی نداشت مگه تو از خانواده اشراف زاده نیستی چرا از اینکه بیرونت منه میترسی
ات ماجرا رو تعریف کرد و زد زیر گریه
ات: قول بده به تهیونگ چیزی نگی (گریه شدید)
اجوما: دخترک کوچولوی من زندگی سختت تموم شده
ات: نه نشده اون از من خوشش نمیاد...ولی من...من(گریه)
اجوما: ششش اروم باش بیا تو بغل من گریه کن خودتو راحت کن باشه اینجا فقط منو تو ایم نگران هیچی نباش
ویو ات
اجوما خیلی مهربونه از بس گریه کردم خوابم برد و اجوما از اتاق رفت بیرون
ویو تهیونگ
خیلی گرسنم بود فهمیدم اجوما پیش ات منم رفتم تو اشپز خونه غذایی که ات پخته بود رو میز بود رفتم یه ناخنکی زدم خیلی خوب بود داشتم با لذت میخوردم که یهو...
۱۳.۲k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.